
ای شهسوار خاص بک کز عالم جان تاختی
میخانهها برهم زدی تا سوی میدان تاختی
ای شهسوار خاص بک کز عالم جان تاختی
میخانهها برهم زدی تا سوی میدان تاختی
چون ساکنان آسمان خود گوش ما برتافتند
تو سبلتان برتافتی هم سوی ایشان تاختی
ای تو نهاده یک قدم بگذشته از هر دو جهان
آه پس کدامین عرصه بد تا تو بر اسبان تاختی
خود پردهها و قافیه وآنگه خراب عشق تو
تو پردهای نگذاشتی چون سوی انسان تاختی
عقل از تو بیعقلی شده عشق از تو هم حیران شده
مر جسم را خود اسم شد تو چونک بر جان تاختی
قرین مه دو مریخند و آن دو چشمت ای دلکش بدان هاروت و ماروتت لجوجان را به بابل کش سلیمانا بدان خاتم…
شاد شد جانم که چشمت وعدهٔ احسان نهاد سادهدل مردی که دل بر وعدهٔ مستان نهاد چون حدیث بیدلان بشنید جان خوشدلم…
از بت باخبر من خبری می رسدم وز لب چون شکر او شکری می رسدم شکر اندر شکر اندر شکر است شکری…
صد گوش نوم باز شد از راز شنودن بی بوددهنده نتوان زادن و بودن استودن تو باد بهار آمد و من باغ…
گر مرا خار زند آن گل خندان بکشم ور لبش جور کند از بن دندان بکشم ور بسوزد دل مسکین مرا همچو…
باد بین اندر سرم از بادهای نوش کردم از کف شهزادهای جان چو اندر بادهٔ او غوطه خورْد بر سر آمد تابناکی…
سیر گشتم ز نازهای خسان کم زنم من چو روغن به لسان بعد از این شهد را نهان دارم تا نیفتند اندر…
مرا گویی چه سانی من چه دانم کدامی وز کیانی من چه دانم مرا گویی چنین سرمست و مخمور ز چه رطل…