
ای دل چو نمیگردد در شرح زبان من
وان حرف نمیگنجد در صحن بیان من
ای دل چو نمیگردد در شرح زبان من
وان حرف نمیگنجد در صحن بیان من
می گردد تن در کد بر جای زبان خود
در پرده آن مطرب کو زد ضربان من
هم ساغر و هم باده سرمست از آن ساقی
هم جان و جهان حیران در جان و جهان من
از غیب یکی لعلی در غار جهان آمد
وان لعل شده حیران در عزت کان من
ما را تو کجا یابی گر موی به مو جویی
چون در سر زلف او گشتهست مکان من
جان دوش مر آن مه را می گفت دلم خستی
پیکان پر از خون بین ای سخته کمان من
گفتا که شکار من جز شیر کجا باشد
جز لعل بدخشانی کی یافت نشان من
جز دلق دو صدپاره من پاره کجا گیرم
باقی قماشت کو ای دلق کشان من
شمس الحق تبریزی از دور زمان برتر
و افزوده ز هر دوری از وی دوران من
دود دل ما نشان سوداست وان دود که از دلست پیداست هر موج که میزند دل از خون آن دل نبود مگر…
چون همه یاران ما رفتند و تنها ماندیم یار تنهاماندگان را دم به دم می خواندیم جمله یاران چون خیال از پیش…
باز چون گل سوی گلشن میروی با توام گرچه که بیمن میروی صدزبان شد سوسن اندر شرح تو گلرخا خوش سوی سوسن…
هر آن نوی که رسد سوی تو قدید شود چو آب پاک که در تن رود پلید شود ز شیر دیو مزیدی…
طارت حیلی و زال حیلی اصبحت مکابدا لویلی قد اظلم بالجوی نهاری کیف اخبرکم انا بلیلی ما املاء عصتی و وجدی ما…
ای روز مبارک و خجسته ما جمع و تو در میان نشسته ای همنفس همیشه پیش آ تا زنده شود دمی شکسته…
ای آن که بر اسب بقا از دیر فانی میروی دانا و بینای رهی آن سو که دانی میروی بیهمره جسم و…
کجا شد عهد و پیمانی که کردی کجا شد قول و سوگندی که خوردی نگفتی چرخ تا گردان بوَد گرد از این…