
ای دل چو نمیگردد در شرح زبان من
وان حرف نمیگنجد در صحن بیان من
ای دل چو نمیگردد در شرح زبان من
وان حرف نمیگنجد در صحن بیان من
می گردد تن در کد بر جای زبان خود
در پرده آن مطرب کو زد ضربان من
هم ساغر و هم باده سرمست از آن ساقی
هم جان و جهان حیران در جان و جهان من
از غیب یکی لعلی در غار جهان آمد
وان لعل شده حیران در عزت کان من
ما را تو کجا یابی گر موی به مو جویی
چون در سر زلف او گشتهست مکان من
جان دوش مر آن مه را می گفت دلم خستی
پیکان پر از خون بین ای سخته کمان من
گفتا که شکار من جز شیر کجا باشد
جز لعل بدخشانی کی یافت نشان من
جز دلق دو صدپاره من پاره کجا گیرم
باقی قماشت کو ای دلق کشان من
شمس الحق تبریزی از دور زمان برتر
و افزوده ز هر دوری از وی دوران من
من از این خانه به در می نروم من از این شهر سفر می نروم منم و این صنم و باقی عمر…
به کوی دل فرورفتم زمانی همیجستم ز حال دل نشانی که تا چون است احوال دل من که از وی در فغان…
بادست مرا زان سر اندر سر و در سبلت پرباد چرا نبود سرمست چنین دولت هر لحظه و هر ساعت بر کوری…
دل معشوق سوزیده است بر من وزان سوزش جهان را سوخت خرمن بزد آتش به جان بنده شمعی کز او شد موم…
ای بس که از آواز دش واماندهام زین راه من وی بس که از آواز قش گم کردهام خرگاه من کی وارهانی…
خرامان میروی در دل، چراغافروز جان و تن زهی چشموچراغ دل، زهی چشمم به تو روشن زهی دریای پر گوهر، زهی افلاک…
امسی و اصبح بالجوی اتعذب قلبی علی نار الهوی یتقلب ان کنت تهجرنی تهذبنی به انت النهی و بلاک لا اتهذب ما…
آمدهام به عذر تو ای طرب و قرار جان عفو نما و درگذر از گنه و عثار جان نیست به جز رضای…