غزل شمارهٔ ۲۱۰۹ – ای تو پناه همه روز محن

مولانا molana

ای تو پناه همه روز محن

بازسپردم به تو من خویشتن

قلزم مهری که کناریش نیست

قطره آن الفت مرد است و زن

شیر دهد شیر به اطفال خویش

شاه بگوید به گدا کیمسن

بلک شود آتش دایه خلیل

سرمه یعقوب شود پیرهن

نور بد و شد بصر از آفتاب

آب بنوشد ز ثری یاسمن

بلک کشد از بت سنگین غذا

با همه کفرش به عبادت شمن

قهر کند دایگی از لطف تو

زهر دهد دایه چو آری تو فن

گردد ابریشم بر کرم گور

حله شود بر تن مؤمن کفن

بس کن از این شرح و خمش کن که تا

بلبل جان خطبه کند بر فنن