
ای تو پناه همه روز محن
بازسپردم به تو من خویشتن
ای تو پناه همه روز محن
بازسپردم به تو من خویشتن
قلزم مهری که کناریش نیست
قطره آن الفت مرد است و زن
شیر دهد شیر به اطفال خویش
شاه بگوید به گدا کیمسن
بلک شود آتش دایه خلیل
سرمه یعقوب شود پیرهن
نور بد و شد بصر از آفتاب
آب بنوشد ز ثری یاسمن
بلک کشد از بت سنگین غذا
با همه کفرش به عبادت شمن
قهر کند دایگی از لطف تو
زهر دهد دایه چو آری تو فن
گردد ابریشم بر کرم گور
حله شود بر تن مؤمن کفن
بس کن از این شرح و خمش کن که تا
بلبل جان خطبه کند بر فنن
رفتیم بقیه را بقا باد لابد برود هر آنک او زاد پنگان فلک ندید هرگز طشتی که ز بام درنیفتاد چندین مدوید…
چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا گر لب فروبندم…
مخسب شب که شبی صد هزار جان ارزد که شب ببخشد آن بدر بدره بیحد به آسمان جهان هر شبی فرود آید…
بی یار مهل ما را بییار مخسب امشب زنهار مخور با ما زنهار مخسب امشب امشب ز خود افزونیم در عشق دگرگونیم…
گر عید وصل تست منم خود غلام عید بهر تست خدمت و سجده و سلام عید تا نام تو شنیدم شد سرد…
ای گوش من گرفته توی چشم روشنم باغم چه می بری چو توی باغ و گلشنم عمری است کز عطای تو من…
هر آن کو صبر کرد ای دل ز شهوتها در این منزل عوض دیدست او حاصل به جان زان سوی آب و…
نیست عجب صف زده پیش سلیمان پری صف سلیمان نگر پیش رخ آن پری آن پریی کز رخش گشت بشر چون ملک…