
ای تو ترش کرده رو تا که بترسانیم
بسته شکرخنده را تا که بگریانیم
ای تو ترش کرده رو تا که بترسانیم
بسته شکرخنده را تا که بگریانیم
ترش نگردم از آنک از تو همه شکرم
گریه نصیب تن است من گهر جانیم
در دل آتش روم تازه و خندان شوم
همچو زر سرخ از آنک جمله زر کانیم
در دل آتش اگر غیر تو را بنگرم
دار مرا سنگسار ز آنچ من ارزانیم
هیچ نشینم به عیش هیچ نخیزم به پا
جز تو که برداریم جز تو که بنشانیم
این دل من صورتی گشت و به من بنگرید
بوسه همیداد دل بر سر و پیشانیم
گفتم ای دل بگو خیر بود حال چیست
تو نه که نوری همه من نه که ظلمانیم
ور تو منی من توام خیرگی از خود ز چیست
مست بخندید و گفت دل که نمیدانیم
رو مطلب تو محال نیست زبان را مجال
سوره کهفم که تو خفته فروخوانیم
زود برو درفتاد صورت من پیش دل
گفت بگو راست ای صادق ربانیم
گفت که این حیرت از منظر شمس حق است
مفخر تبریزیان آنک در او فانیم
قلم از عشق بشکند چو نویسد نشان تو خردم راه گم کند ز فراق گران تو کی بود همنشین تو کی بیابد…
بر یکی بوسه حقستت که چنان میلرزی ز آنک جان است و پی دادن جان میلرزی از دم و دمدمه آیینه دل…
مات خود را صنما مات مکن بجز از لطف و مراعات مکن خرده و بیادبیها که برفت عفو کن هیچ مکافات مکن…
چون تو آن روبند را از روی چون مه برکنی چون قضای آسمانی توبهها را بشکنی منگر اندر شور و بدمستی من…
عاشقان را گرچه در باطن جهانی دیگرست عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی دیگرست سینههای روشنان بس غیبها دانند لیک…
روبهکی دنبه برد شیر مگر خفته بود جان نبرد خود ز شیر روبه کور و کبود قاصد ره داد شیر ور نه…
آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست تا که کشتی ز کف ظالم جبار برست خضر وقت تو عشق است که صوفی…
با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا ؟ گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا ؟ میکشد هر کرکسی اجزات را…