
ای بخاری را تو جان پنداشته
حبه زر را تو کان پنداشته
ای بخاری را تو جان پنداشته
حبه زر را تو کان پنداشته
ای فرورفته چو قارون در زمین
وی زمین را آسمان پنداشته
ای بدیده لعبتان دیو را
لعبتان را مردمان پنداشته
ای کرانه رفته عشق از ننگ تو
ای تو خود را در میان پنداشته
ای گرفته چشمت آب از دود کفر
دود را نور عیان پنداشته
ای ز شهوت در پلیدی همچو کرم
عاشقان را همچنان پنداشته
مستی شهوت نشان لعنت است
ای نشان را بینشان پنداشته
ای تو گندیده میان حرف و صوت
وی خدا را بیزبان پنداشته
ماهتابش میزند بر کوریت
ای تو مه را هم نهان پنداشته
هر چه گفتم خویشتن را گفتهام
ای تو هجو دیگران پنداشته
برو برو که نفورم ز عشق عارآمیز برو برو گل سرخی ولیک خارآمیز مقام داشت به جنت صفی حق آدم جدا فتاد…
دست من گیر ای پسر خوش نیستم ای قد تو چون شجر خوش نیستم نی بهل دستم که رنجم از دل است…
بگرد فتنه میگردی دگربار لب بامست و مستی هوش میدار کجا گردم دگر کو جای دیگر که ما فی الدار غیر الله…
قصر غناکه عالم تحقیق نام اوست دامن ز خویش بر زدنی سیر بام اوست هر برگ این چمن رقمی دارد از بهار…
مطربا نرمک بزن تا روح بازآید به تن چون زنی بر نام شمس الدین تبریزی بزن نام شمس الدین به گوشت بهتر…
خوی با ما کن و با بیخبران خوی مکن دم هر ماده خری را چو خران بوی مکن اول و آخر تو…
منم غرقه درون جوی باری نهانم میخلد در آب خاری اگر چه خار را من مینبینم نیم خالی ز زخم خار باری…
چو آمد روی مه رویم که باشم من که من باشم چو هر خاری از او گل شد چرا من یاسمن باشم…