
ای بخاری را تو جان پنداشته
حبه زر را تو کان پنداشته
ای بخاری را تو جان پنداشته
حبه زر را تو کان پنداشته
ای فرورفته چو قارون در زمین
وی زمین را آسمان پنداشته
ای بدیده لعبتان دیو را
لعبتان را مردمان پنداشته
ای کرانه رفته عشق از ننگ تو
ای تو خود را در میان پنداشته
ای گرفته چشمت آب از دود کفر
دود را نور عیان پنداشته
ای ز شهوت در پلیدی همچو کرم
عاشقان را همچنان پنداشته
مستی شهوت نشان لعنت است
ای نشان را بینشان پنداشته
ای تو گندیده میان حرف و صوت
وی خدا را بیزبان پنداشته
ماهتابش میزند بر کوریت
ای تو مه را هم نهان پنداشته
هر چه گفتم خویشتن را گفتهام
ای تو هجو دیگران پنداشته
ساقیا هستند خلقان از می ما دور دور زان جمال و زان کمال و فر و سیما دور دور گرچه پیر کهنهای…
خوش می گریزی هر طرف از حلقه ما نی مکن ای ماه برهم می زنی عهد ثریا نی مکن تو روز پرنور…
گر لب او شکند نرخ شکر میرسدش ور رخش طعنه زند بر گل تر میرسدش گر فلک سجده برد بر در او…
ای دیده راست راست دیده چون دیده تو کجاست دیده آن قطره بیوفا چه دیدهست بحر گهر وفاست دیده اجری خور توتیا…
چون مرا جمعی خریدار آمدند کهنه دوزان جمله در کار آمدند از ستیزه ریش را صابون زدند وز حسد ناشسته رخسار آمدند…
نومید مشو جانا کاومید پدید آمد اومید همه جانها از غیب رسید آمد نومید مشو گرچه مریم بشد از دستت کان نور…
هله نومید نباشی که تو را یار براند گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟ در اگر بر تو ببندد مرو و…
ای تو ترش کرده رو تا که بترسانیم بسته شکرخنده را تا که بگریانیم ترش نگردم از آنک از تو همه شکرم…