
ای باغ همیدانی کز باد کی رقصانی
آبستن میوه ستی سرمست گلستانی
ای باغ همیدانی کز باد کی رقصانی
آبستن میوه ستی سرمست گلستانی
این روح چرا داری گر ز آنک تو این جسمی
وین نقش چرا بندی گر ز آنک همه جانی
جان پیشکشت چه بود خرما به سوی بصره
وز گوهر چون گویم چون غیرت عمانی
عقلا ز قیاس خود زین رو تو زنخ میزن
زان رو تو کجا دانی چون مست زنخدانی
دشوار بود با کر طنبور نوازیدن
یا بر سر صفرایی رسم شکرافشانی
می وام کند ایمان صد دیده به دیدارش
تا مست شود ایمان زان باده یزدانی
در پای دل افتم من هر روز همیگویم
راز تو شود پنهان گر راز تو نجهانی
کان مهره شش گوشه هم لایق آن نطع است
کی گنجد در طاسی شش گوشه انسانی
شمس الحق تبریزی من باز چرا گردم
هر لحظه به دست تو گر ز آنک نه سلطانی
دیدم نگار خود را میگشت گرد خانه برداشته ربابی میزد یکی ترانه با زخمه چو آتش میزد ترانه خوش مست و خراب…
دوش چه خوردهای بگو ای بت همچو شکرم تا همه سال روز و شب باقی عمر از آن خورم گر تو غلط…
اندک اندک جمع مستان میرسند اندک اندک می پرستان میرسند دلنوازان نازنازان در ره اند گلعذاران از گلستان میرسند اندک اندک زین…
دفع مده دفع مده من نروم تا نخورم عشوه مده عشوه مده عشوهی مستان نخرم وعده مکن وعده مکن مشتری وعده نیام…
بازرسید آن بت زیبای من خرمی این دم و فردای من در نظرش روشنی چشم من در رخ او باغ و تماشای…
با لب او چه خوش بود گفت و شنید و ماجرا خاصه که در گشاید و گوید «خواجه اندرآ» با لب خشک…
روبهکی دنبه برد شیر مگر خفته بود جان نبرد خود ز شیر روبه کور و کبود قاصد ره داد شیر ور نه…
آه کان طوطی دل بیشکرستان چه کند آه کان بلبل جان بیگل و بستان چه کند آنک از نقد وصال تو به…