
اگر تو عاشقی غم را رها کن
عروسی بین و ماتم را رها کن
اگر تو عاشقی غم را رها کن
عروسی بین و ماتم را رها کن
تو دریا باش و کشتی را برانداز
تو عالم باش و عالم را رها کن
چو آدم توبه کن وارو به جنت
چه و زندان آدم را رها کن
برآ بر چرخ چون عیسی مریم
خر عیسی مریم را رها کن
وگر در عشق یوسف کف بریدی
همو را گیر و مرهم را رها کن
وگر بیدار کردت زلف درهم
خیال و خواب درهم را رها کن
نفخت فیه من روحی رسیدهست
غم بیش و غم کم را رها کن
مسلم کن دل از هستی مسلم
امید نامسلم را رها کن
بگیر ای شیرزاده خوی شیران
سگان نامعلم را رها کن
حریصان را جگرخون بین و گرگین
گر و ناسور محکم را رها کن
بر آن آرد تو را حرص چو آزر
که ابراهیم ادهم را رها کن
خمش زان نوع کوته کن سخن را
که الله گو اعلم را رها کن
چو طالع گشت شمس الدین تبریز
جهان تنگ مظلم را رها کن
کی باشد کاین قفس چمن گردد و اندرخور گام و کام من گردد این زهر کشنده انگبین بخشد وین خار خلنده یاسمن…
یار در آخرزمان کرد طرب سازیی باطن او جد جد ظاهر او بازیی جمله عشاق را یار بدین علم کشت تا نکند…
عقل دریابد تو را یا عشق یا جانِ صفا ؟ لوح محفوظت شناسد یا ملایک بر سما ؟ جبرئیلت خواب بیند یا…
دل را ز من بپوشی یعنی که من ندانم خط را کنی مسلسل یعنی که من نخوانم بر تخته خیالات آن را…
ای یوسفِ خوشنام هی! در ره میا بیهمرهی مسکل ز یعقوبِ خِرَد تا درنیفتی در چهی آن سگ بود کاو بیهده خسپد…
دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد سر من مست جمالت دل من…
دیدی چه گفت بهمن هیزم بنه چو خرمن گر دی نکرد سرما سرمای هر دو بر من سرما چو گشت سرکش هیزم…
از سوی دل لشکر جان آمدند لشکر پیدا و نهان آمدند جامه صبر من از آن چاک شد کز ره جان جامه…