
اگر به عقل و کفایت پی جنون باشم
میان حلقه عشاق ذوفنون باشم
اگر به عقل و کفایت پی جنون باشم
میان حلقه عشاق ذوفنون باشم
منم به عشق سلیمان زبان من آصف
چرا ببسته هر داروی فسون باشم
خلیل وار نپیچم سر خود از کعبه
مقیم کعبه شوم کعبه را ستون باشم
هزار رستم دستان به گرد ما نرسد
به دست نفس مخنث چرا زبون باشم
به دست گیرم آن ذوالفقار پرخون را
شهید عشقم و اندر میان خون باشم
در این بساط منم عندلیب الرحمان
مجوی حد و کنارم ز حد برون باشم
مرا به عشق بپرورد شمس تبریزی
ز روح قدس ز کروبیان فزون باشم
می گریزد از ما و ما قوامش داریم زن زنانش آریم کش کشانش آریم می دود آن زیبا بر گل و سوسنها…
سماع چیست ز پنهانیان دل پیغام دل غریب بیابد ز نامه شان آرام شکفته گردد از این باد شاخههای خرد گشاده گردد…
خوشی آخر بگو ای یار چونی از این ایام ناهموار چونی به روز و شب مرا اندیشه توست کز این روز و…
بخند بر همه عالم که جای خنده تو راست که بنده قد و ابروی تست هر کژ و راست فتد به پای…
عرض لشکر میدهد مر عاشقان را عشق یار زندگان آن جا پیاده کشتگان آن جا سوار عارض رخسار او چون عارض لشکر…
ای یوسفِ خوشنام هی! در ره میا بیهمرهی مسکل ز یعقوبِ خِرَد تا درنیفتی در چهی آن سگ بود کاو بیهده خسپد…
باز درآمد ز راه فتنه برانگیز من باز کمر بست سخت یار به استیز من مطبخ دل را نگار باز قباله گرفت…
تا چه خیال بستهای ای بت بدگمان من تا چو خیال گشتهام ای قمر چو جان من از پس مرگ من اگر…