
امروز سرکشان را عشقت ز جلوه کردن
آورد بار دیگر یک یک ببسته گردن
امروز سرکشان را عشقت ز جلوه کردن
آورد بار دیگر یک یک ببسته گردن
رو رو تو در گلستان بنگر به گل پرستان
یک لحظه سجده کردن یک لحظه باده خوردن
نگذارد آن شکرخو بر ما ز ما یکی مو
چون صوفیان جان را این است سر ستردن
دندان تو چو شد سست بر جاش دیگری رست
میدانک همچنین است بر مرد جان سپردن
ای خصم شمس تبریز ای دزد راه و منکر
میباش در شکنجه از خویش و درفشردن
ای نهاده بر سر زانو تو سر وز درون جان جمله باخبر پیش چشمت سرکش روپوش نیست آفرینها بر صفای آن بصر…
به حق آنک تو جان و جهان جانداری مرا چنانک بپروردهای چنان داری به حق حلقه عزت که دام حلق منست مرا…
مجلس چو چراغ و تو چو آبی وز آب چراغ را خرابی خورشید بتافتهست بر جمع رو تو ز میان که چون…
نگار خوب شکربار چونست چراغ دیده و دیدار چونست عجب آن غمزه غماز چونست عجب آن طره طرار چونست عجب آن شهره…
ببین ذرات روحانی که شد تابان از این صحرا ببین این بحر و کشتیها که بر هم میزنند این جا ببین عذرا…
ای آنک تو خواب ما ببستی رفتی و به گوشهای نشستی ای زنده کننده هر دلی را آخر به جفا دلم شکستی…
ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من ای دل مرو در خون من…
خنک آن کس که چو ما شد، همه تسلیم و رضا شد گرو عشق و جنون شد، گُهرِ بحر صفا شد مه…