
الا ای نقش روحانی چرا از ما گریزانی
تو خود از خانه آخر ز حال بنده می دانی
الا ای نقش روحانی چرا از ما گریزانی
تو خود از خانه آخر ز حال بنده می دانی
به حق اشک گرم من به حق روی زرد من
به پیوندی که با تستم ورای طور انسانی
اگر عالم بود خندان مرا بیتو بود زندان
بس است آخر بکن رحمی بر این محروم زندانی
اگر با جمله خویشانم چو تو دوری پریشانم
مبادا ای خدا کس را بدین غایت پریشانی
بر آن پای گریزانت چه بربندم که نگریزی
به جان بیوفا مانی چو یار ما گریزانی
ور از نه چرخ برتازی بسوزی هفت دریا را
بدرم چرخ و دریا را به عشق و صبر و پیشانی
وگر چو آفتابی هم روی بر طارم چارم
چو سایه در رکاب تو همیآیم به پنهانی
تا کی به حبس این جهان من خویش زندانی کنم وقت است جان پاک را تا میر میدانی کنم بیرون شدم ز…
بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت افغان که گشت بیگه ترسم ز خیربادت گویی مرا شبت خوش خوش کی به…
سپاس آن عدمی را که هستِ ما بربود ز عشقِ آن عدم آمد جهانِ جان به وجود به هر کجا عدم آید…
ترش ترش بنشستی بهانه دربستی که ندهم آبت زیرا که کوزه بشکستی هزار کوزه زرین به جای آن بدهم مگیر سخت مرا…
نی سیم و نه زر نه مال خواهیم از لطف تو پر و بال خواهیم نی حاکمی و نه حکم خواهیم بر…
در میان جان نشین کامروز جان دیگری کاین جهان خیره است در تو کز جهان دیگری خوش خرام ای سرو جان کامروز…
ای شده از جفای تو جانب چرخ دود من جور مکن که بشنود شاد شود حسود من بیش مکن تو دود را…
در عشق کجا باشد مانند تو عشقینی شاهان ز هوای تو در خرقه دلقینی بر خوان تو استاده هر گوشه سلیمانی وز…