
اشکم دهل شدهست از این جام دم به دم
می زن دهل به شکر دلا لم و لم و لم
اشکم دهل شدهست از این جام دم به دم
می زن دهل به شکر دلا لم و لم و لم
هین طبل شکر زن که می طبل یافتی
گه زیر می زن ای دل و گه بم و بم و بم
از بهر من بخر دهلی از دهلزنان
تا برکنم ز باغ جهان شاخ و بیخ غم
لشکر رسید و عشق سپهدار لشکرست
صحرا و کوه پر شد از طبل و از علم
ما پر شدیم تا به گلو ساقی از ستیز
می ریزد آن شراب به اسراف همچو یم
دانی که بحر موج چرا می زند به جوش
از من شنو که بحریم و بحر اندرم
تنگ آمدهست و می طلبد موضع فراخ
بر می جهد به سوی هوا آب لاجرم
کان آب از آسمان سفری خوی بودهست
اندر هوا و سیل و که و جوی ای صنم
آب حیات ما کم از آن آب بحر نیست
ما موج می زنیم ز هستی سوی عدم
نی در جهان خاک قرار است روح را
نی در هوای گنبد این چرخ خم به خم
زان باغ کو شکفت همان جاست میل جان
یعنی کنار صنع شهنشاه محتشم
بس بس مکن هنوز تو را باده خوردنی است
ما راضییم خواجه بدین ظلم و این ستم
خاموش باش فتنه درافکندهای به شهر
خاموشیش مجوی که دریاست جان عم
صلا جانهای مشتاقان که نک دلدار خوب آمد چو زرکوبست آن دلبر رخ من سیم کوب آمد از او کو حسن مه…
اگر نه عشق شمس الدین بُدی در روز و شب ما را فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را…
درد ما را در جهان درمان مبادا بیشما مرگ بادا بیشما و جان مبادا بیشما سینههای عاشقان جز از شما روشن مباد…
به قرار تو او رسد که بود بیقرار تو که به گلزار تو رسد دل خسته به خار تو گل و سوسن…
مکن مکن که پشیمان شوی و بد باشد که بیعنایت جان باغ چون لحد باشد چه ریشه برکنی از غصه و پشیمانی…
آب حیوان باید مر روح فزایی را ماهی همه جان باید دریای خدایی را ویرانهی آب و گل چون مسکن بوم آمد…
عقل از کف عشق خورد افیون هش دار جنون عقل اکنون عشق مجنون و عقل عاقل امروز شدند هر دو مجنون جیحون…
ای ساقی جان پر کن آن ساغر پیشین را آن راه زن دل را آن راه بر دین را زان می که…