
از ما مرو ای چراغ روشن
تا زنده شود هزار چون من
از ما مرو ای چراغ روشن
تا زنده شود هزار چون من
تا بشکفد از درون هر خار
صد نرگس و یاسمین و سوسن
بر هر شاخی هزار میوه
در هر گل تر هزار گلشن
جان شب را تو چون چراغی
یا جان چراغ را چو روغن
ای روزن خانه را چو خورشید
یا خانه بسته را چو روزن
ای جوشن را چو دست داوود
یا رستم جنگ را چو جوشن
خورشید پی تو غرق آتش
وز بهر تو ساخت ماه خرمن
نستاند هیچ کس به جز تو
تاوان بهار را ز بهمن
از شوق تو باغ و راغ در جوش
وز عشق تو گل دریده دامن
ای دوست مرا چو سر تو باشی
من غم نخورم ز وام کردن
روزی که گذر کنی به بازار
هم مرد رود ز خویش و هم زن
وان شب که صبوح او تو باشی
هم روح بود خراب و هم تن
ترکی کند آن صبوح و گوید
با هندوی شب به خشم سن سن
ترکیت به از خراج بلغار
هر سن سن تو هزار رهزن
گفتی که خموش من خموشم
گر زانک نیاریم به گفتن
ور گوش رباب دل بپیچی
در گفت آیم که تن تنن تن
خاکی بودم خموش و ساکن
مستم کردی به هست کردن
هستی بگذارم و شوم خاک
تا هست کنی مرا دگر فن
خاموش که گفت نیز هستی است
باش از پی انصتواش الکن
چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من وگر روزی…
تا دلبر خویش را نبینیم جز در تک خون دل نشینیم ما به نشویم از نصیحت چون گمره عشق آن بهینیم اندر…
هر کس به جنس خویش درآمیخت ای نگار هر کس به لایق گهر خود گرفت یار او را که داغ توست نیارد…
طرب اندر طرب است او که در عقل شکست او تو ببین قدرت حق را چو درآمد خوش و مست او همه…
انجیرفروش را چه بهتر انجیرفروشی ای برادر یا ساقی عشقنا تذکر فالعیش بلا نداک ابتر ما را سر صنعت و دکان نیست…
با لب او چه خوش بود گفت و شنید و ماجرا خاصه که در گشاید و گوید «خواجه اندرآ» با لب خشک…
دوش آن جانان ما افتان و خیزان یک قبا مست آمد با یکی جامی پر از صرف صفا جام می میریخت ره…
بگردان ساقی مه روی جام رهایی ده مرا از ننگ و نام گرفتارم به دامت ساقیا ز آنک نهادستی به هر گامی…