
از بس که مطرب دل از عشق کرد ناله
آن دلبرم درآمد در کف یکی پیاله
از بس که مطرب دل از عشق کرد ناله
آن دلبرم درآمد در کف یکی پیاله
افکند در سر من آنچ از سرم برآرد
نو کرد عشق ما را باده هزارساله
میگشت دین و کیشم من مست وقت خویشم
نی نسیه را شناسم نی بر کسم حواله
من باغ جان بدادم چرخشت را خریدم
بر جام مینبشتم این بیع را قباله
ای سخره زمانه برهم بزن تو خانه
کاین کاله بیش ارزد وآنگه چگونه کاله
بربند این دهان را بگشا دهان جان را
بینی که هر دو عالم گردد یکی نواله
نپذیرد آن نواله جانت چو مست باشد
سرمست خد و خالش کی بنگرد به خاله
جانهای آسمانی سرمست شمس تبریز
بگشای چشم و بنگر پران شده چو ژاله
من اگر نالم اگر عذر آرم پنبه در گوش کند دلدارم هر جفایی که کند می رسدش هر جفایی که کند بردارم…
ای مردهای که در تو ز جان هیچ بوی نیست رو رو که عشقِ زندهدلان مردهشوی نیست ماننده خزانی هر روز سردتر…
سفر کردم به هر شهری دویدم به لطف و حسن تو کس را ندیدم ز هجران و غریبی بازگشتم دگرباره بدین دولت…
چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را؟ خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را…
در لطف اگر بروی شاه همه چمنی در قهر اگر بروی که را ز بن بکنی دانی که بر گل تو بلبل…
ندا رسید به جانها ز خسرو منصور نظر به حلقه مردان چه میکنید از دور چو آفتاب برآمد چه خفتهاند این خلق…
گر دم از شادی وگر از غم زنیم جمع بنشینیم و دم با هم زنیم یار ما افزون رود افزون رویم یار…
باده چو هست ای صنم بازمگیر و نی مگو عرضه مکن دو دست تی پر کن زود آن سبو ای طربون غم…