
از آتش ناپیدا دارم دل بریانی
فریاد مسلمانان از دست مسلمانی
از آتش ناپیدا دارم دل بریانی
فریاد مسلمانان از دست مسلمانی
شهد و شکرش گویم کان گهرش گویم
شمع و سحرش خوانم یا نادره سلطانی
زین فتنه و غوغایی آتش زده هر جایی
وز آتش و دود ما برخاسته ایوانی
با این همه سلطانی آن خصم مسلمانی
بربود به قهر از من در راه حرمدانی
بگشاد حرمدانم بربود دل و جانم
آن کس که به پیش او جانی به یکی نانی
من دوش ز بوی او رفتم سر کوی او
ناگاه پدید آمد باغی و گلستانی
آن جا دل و دلداری هم عالم اسراری
هم واقف و بیداری هم شهره و پنهانی
در خدمت خاک او عیشی و تماشایی
در آتش عشق او هر چشمه حیوانی
سخت خوش است چشم تو و آن رخ گلفشان تو دوش چه خوردهای دلا راست بگو به جان تو فتنه گر است…
ای روی تو نوبهار خندان احسنت زهی نگار خندان می بینمت ای نگار در خلد بر شاخ درخت انار خندان یک لحظه…
آتش افکند در جهان جمشید از پس چار پرده چون خورشید خنک او را که شد برهنه ز بود وای آن را…
مستی سلامت میکند، پنهان پیامت میکند آن کاو دلش را بردهای، جان هم غلامت میکند ای نیست کرده هست را، بشنو سلامِ…
پیرهن یوسف و بو میرسد در پی این هر دو خود او میرسد بوی می لعل بشارت دهد کز پی من جام…
باوفاتر گشت یارم اندکی خوش برآمد دی نگارم اندکی دی بخندید آن بهار نیکوان گشت خندان روزگارم اندکی خوش برآمد آن گل…
همیشه من چنین مجنون نبودم ز عقل و عافیت بیرون نبودم چو تو عاقل بدم من نیز روزی چنین دیوانه و مفتون…
ساقی و سردهی ز لب یارم آرزوست بدمستی ز نرگس خمارم آرزوست هندوی طرهات چه رسن باز لولییست لولی گری طره طرارم…