
و هل اتیک حدیث جلا العقول جلا
الست من یتمنی الخلود فی طرب
الا انتبه و تیقظ فقد اتاک اتی
یقر عینک بدر و فی جبینته
سعاده و مرام و عزه و سنا
و سکره لفؤادی من شمائله
کانها ملات کاسنا و اسقانا
عجائب ظهرت بین صفو غرته
تلالات لسناه بمهجتی و صفا
هم پهلوی خم سر نه، ای خواجهٔ هرجایی پرهیز ز هشیاران وز مردم غوغایی هشیار به سگ ماند جز جنگ نمیداند تو…
به بخت و طالع ما ای افندی سفر کردی از این جا ای افندی چراغم مرد و دودم رفت بالا دو چشمم…
به جان تو که سوگند عظیمست که جانم بیتو دربند عظیمست اگر چه خضر سیرآب حیاتست به لعلت آرزومند عظیمست سخنها دارم…
چرا کوشد مسلمان در مسلمان را فریبیدن بسی صنعت نمیباید پریشان را فریبیدن بدریدی همه هامون ز نقش لیلی و مجنون ولی…
آتشی از تو در دهان دارم لیک صد مُهر بر زبان دارم دو جهان را کند یکی لقمه شعلههایی که در نهان…
انجیرفروش را چه بهتر انجیرفروشی ای برادر یا ساقی عشقنا تذکر فالعیش بلا نداک ابتر ما را سر صنعت و دکان نیست…
ای دشمن عقل و جان شیرین نور موسی و طور سینین ای دوست که زهره نیست جان را تا از تو نشان…
دلم چو دیده و تو چون خیال در دیده زهی مبارک و زیبا به فال در دیده به بوی وصل دو دیده…