
آوازه جمالت از جان خود شنیدیم
چون باد و آب و آتش در عشق تو دویدیم
آوازه جمالت از جان خود شنیدیم
چون باد و آب و آتش در عشق تو دویدیم
اندر جمال یوسف گر دستها بریدند
دستی به جان ما بر بنگر چهها بریدیم
رندان و مفلسان را پیداست تا چه باشد
این دلق پاره پاره در پای تو کشیدیم
در عشق جان سپاران مانند ما هزاران
هستند لیک چون تو در خواب هم ندیدیم
ماننده ستوران در آب وقت خوردن
چون عکس خویش دیدیم از خویش می رمیدیم
هر نفسی از درون دلبر روحانیی عربده آرد مرا از ره پنهانیی فتنه و ویرانیم شور و پریشانیم برد مسلمانیم وای مسلمانیی…
ذاتت عسلست ای جان گفتت عسلی دیگر ای عشق تو را در جان هر دم عملی دیگر از روی تو در هر…
روان شد اشک یاقوتی ز راه دیدگان اینک ز عشق بینشان آمد نشان بینشان اینک ببین در رنگ معشوقان نگر در رنگ…
چرا کوشد مسلمان در مسلمان را فریبیدن بسی صنعت نمیباید پریشان را فریبیدن بدریدی همه هامون ز نقش لیلی و مجنون ولی…
درهم شکن چو شیشه خود را، چو مست جامی بد نام عشق جان شو، اینست نیکنامی پرذوق، چون صراحی بنشین، اگر نشینی…
دایم پیش خود نهی آینه را هرآینه ز آنک نظیر نیستت جز که درون آینه در تو کجا رسم تو را همچو…
بشنیدهام که عزم سفر میکنی مکن مِهر حریف و یار دگر میکنی مکن تو در جهان غریبی غربت چه میکنی ؟ قصد…
بدرد مرده کفن را به سر گور برآید اگر آن مرده ما را ز بت من خبر آید چه کند مرده و…