
آه خجسته ساعتی که صنما به من رسی
پاک و لطیف همچو جان صبحدمی به تن رسی
آه خجسته ساعتی که صنما به من رسی
پاک و لطیف همچو جان صبحدمی به تن رسی
آن سر زلف سرکشت گفته مرا که شب خوشت
زین سفر چو آتشت کی تو بدین وطن رسی
کی بود آفتاب تو در دل چون حمل رسد
تا تو چو آب زندگی بر گل و بر سمن رسی
همچو حسن ز دست غم جرعه زهر میکشم
ای تریاق احمدی کی تو به بوالحسن رسی
گرچه غمت به خون من چابک و تیز میرود
هست امید جان که تو در غم دل شکن رسی
جمله تو باشی آن زمان دل شده باشد از میان
پاک شود بدن چو جان چون تو بدین بدن رسی
چرخ فروسکل تو خوش ننگ فلک دگر مکش
بوک به بوی طرهاش بر سر آن رسن رسی
زن ز زنی برون شود مرد میان خون شود
چون تو به حسن لم یزل بر سر مرد و زن رسی
حسن تو پای درنهد یوسف مصر سر نهد
مرده ز گور برجهد چون به سر کفن رسی
لطف خیال شمس دین از تبریز در کمین
طالب جان شوی چو دین تا به چه شکل و فن رسی
توی که بدرقه باشی گهی گهی رهزن توی که خرمن مایی و آفت خرمن هزار جامه بدوزی ز عشق و پاره کنی…
توبه سفر گیرد با پای لنگ صبر فروافتد در چاه تنگ جز من و ساقی بنماند کسی چون کند آن چنگ ترنگاترنگ…
جز جانب دل به دل نیاییم یک لحظه برون دل نپاییم ماننده نای سربریده بیبرگ شدیم و بانواییم همچون جگر کباب عاشق…
من چو موسی در زمان آتش شوق و لقا سوی کوه طور رفتم حبذا لی حبذا دیدم آن جا پادشاهی خسروی جان…
چرا ز قافله یک کس نمیشود بیدار که رخت عمر ز کی باز میبرد طرار چرا ز خواب و ز طرار مینیازاری…
میر خوبان را دگر منشور خوبی دررسید در گل و گلزار و نسرین روح دیگر بردمید با ملیحا زاده الرحمن احسانا جدید…
در خشکی ما بنگر وآن پرده تر برگو چشم تر ما را بین ای نور بصر برگو جمع شکران را بین در…
گر من از اسرار عشقش نیک دانا بودمی اندر آن یغما رفیق ترک یغما بودمی ور چو چشم خونی او بودمی من…