
آن کس که تو را بیند وانگه نظرش بر تن
ز آیینه ندیدهست او الا سیهی آهن
آن کس که تو را بیند وانگه نظرش بر تن
ز آیینه ندیدهست او الا سیهی آهن
از آب حیات تو دور است به ذات تو
کز کبر برآید او بالا مثل روغن
پای تو چو جان بوسد تا حشر لبان لیسد
از لذت آن بوسه ای روت مه روشن
گفتم به دلم چونی گفتا که در افزونی
زیرا که خیالش را هستم به خدا مسکن
در سینه خیال او وان گاه غم و غصه
در آب حیات او وانگه خطر مردن
ای تو چو خورشید و شه خاص من کفر من و توبه و اخلاص من رقص کند بر سر چرخ آفتاب تا…
ای گشته دلت چو سنگ خاره با خاره و سنگ چیست چاره با خاره چه چاره شیشهها را جز آنک شوند پاره…
هله ای کیا نفسی بیا در عیش را سره برگشا این فلان چه شد آن فلان چه شد نبود مرا سر ماجرا…
همرنگ جماعت شو تا لذت جان بینی در کوی خرابات آ تا دردکشان بینی درکش قدح سودا هل تا بشوی رسوا بربند…
آن خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شدهست تا روز بر دیوار ما بیخویشتن سر میزدهست چرخ و زمین گریان شده…
ای مطرب این غزل گو کی یار توبه کردم از هر گلی بریدم وز خار توبه کردم گه مست کار بودم گه…
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا مهمان صاحبدولتم که دولتش پاینده با بر خوان شیران یک شبی بوزینهای همراه…
ساقی زان می که میچریدند بفزای که یارکان رسیدند مهمان بفزود می بیفزا زان خنب که اولیا چشیدند زان می که ز…