
آمدم باز تا چنان گردم
که چو خورشید جمله جان گردم
آمدم باز تا چنان گردم
که چو خورشید جمله جان گردم
سر خُم رَحیق بگشایم
سردهٔ بزم سرخوشان گردم
عشرت اکنون عَلَم به صحرا زد
من چو فکرت چرا نهان گردم
باغ خلدست جان من تا من
قرةالعین باغبان گردم
برنگردم به گرد خود چون قطب
گرد قطبان چو آسمان گردم
چون شبم روز گشت ای سلطان
فارغ از بام و پاسبان گردم
کان زرم نیم زر محدود
که پی سنگ امتحان گردم
تن زن از هیهی شبانانه
پادشاهم چرا شبان گردم
ما شاخ گلیم نی گیاهیم ما شیوه تر و تازه خواهیم اشکوفه باغ آسمانیم نقل و می مجلس الهیم ما جوی نهایم…
دلم چو دیده و تو چون خیال در دیده زهی مبارک و زیبا به فال در دیده به بوی وصل دو دیده…
بد دوش بیتو تیره شب و روشنی نداشت شمع و سماع و مجلس ما چاشنی نداشت شب در شکنجه بودم و جرمی…
همه خوف آدمی را از درونست ولیکن هوش او دایم برونست برون را مینوازد همچو یوسف درون گرگیست کاو در قصد خونست…
پیمانه ایست این جان پیمانه این چه داند از پاک میپذیرد در خاک میرساند در عشق بیقرارش بنمودنست کارش از عرش میستاند…
عاشق روی جان فزای توییم رحمتی کن که در هوای توییم تو به رخسار آفتابی و مه ما همه ذره در هوای…
دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را هوش فزود هوش را حلقه نمود…
مستی ببینی رازدان میدانک باشد مست او هستی ببینی زنده دل میدانک باشد هست او گر سر ببینی پرطرب پر گشته از…