
آمد مه ما مستی دستی فلکا دستی
من نیست شدم باری در هست یکی هستی
آمد مه ما مستی دستی فلکا دستی
من نیست شدم باری در هست یکی هستی
از یک قدح و صد دل، او مست نمیگردد
گر باده اثر کردی در دل تن از او رستی
بار دگر آوردی زان می که سحر خوردی
پر میدهیم گر نی این شیشه بنشکستی
بر جام من از مستی سنگی زدی اشکستی
از جز تو گر اشکستی بودی که نپیوستی
زین باده چشید آدم کز خویش برون آمد
گر مرده از این خوردی از گور برون جستی
گر سیر نه ای از سر هین خوار و زبون منگر
در ماه که از بالا برآید به چه پستی
ای برده نمازم را از وقت چه بیباکی
گر رشک نبردی دل تن عشق پرستستی
آن مست در آن مستی گر آمدی اندر صف
هم قبله از او گشتی هم کعبه رخش خستی
دیدم رخ ترسا را با ما چو گل اشکفته هم خلوت و هم بیگه در دیر صفا رفته با آن مه بینقصان…
تنت زین جهان است و دل زان جهان هوا یار این و خدا یار آن دل تو غریب و غم او غریب…
روبهکی دنبه برد شیر مگر خفته بود جان نبرد خود ز شیر روبه کور و کبود قاصد ره داد شیر ور نه…
روستایی بچهای هست درون بازار دغلی لاف زنی سخره کنی بس عیار که از او محتسب و مهتر بازار بدرد در فغانند…
مکن ای دوست ز جور این دلم آواره مکن جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن مر تو را عاشق دل…
چنان کز غم دل دانا گریزد دو چندان غم ز پیش ما گریزد مگر ما شحنهایم و غم چو دزدست چو ما…
روی او فتوی دهد کز کعبه بر بتخانه زن زلف او دعوی کند کاینک رسن بازی رسن عقل گوید گوهرم گوهر شکستن…
دگرباره چو مه کردیم خرمن خرامیدیم بر کوری دشمن دگربار آفتاب اندر حمل شد بخندانید عالم را چو گلشن ز طنازی شکوفه…