
روز و شب تار را بدیدی
بس نقش و نگار درشکستی
تا نقش و نگار را بدیدی
از عالم خاک برگذشتی
و آن گرد و غبار را بدیدی
میخند چو گل در این گلستان
کان جان بهار را بدیدی
بی کار شدی ز کار عالم
چون حاصل کار را بدیدی
چون باده ساقی اندرآمیز
چون رنج خمار را بدیدی
ای بس فراز و شیب که کردم طلب گری گه لوح دل بخواندم و گه نقش کافری گه در زمین خدمت چون…
برخیز که ساقی اندرآمد وان جان هزار دلبر آمد آمد می ناب وز پی نقل بادام و نبات و شکر آمد آن…
آمد ترش رویی دگر یا زمهریر است او مگر برریز جامی بر سرش ای ساقی همچون شکر یا می دهش از بلبله…
الا ای روی تو صد ماه و مهتاب مگو شب گشت و بیگه گشت بشتاب مرا در سایهات ای کعبه جان به…
چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست گرچه با من مینشینی چون چنینی سود نیست چون دهانت بسته باشد در جگر…
یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمیدارم زیرا که توی کارم زیرا که توی بارم از قند تو می نوشم…
علونا سماء الود من غیر سلم و هل یهتدی نحو السماء النوائب ایعلرا ظلام الکون نور و دادنا و قد جاوز الکونین…
امسی و اصبح بالجوی اتعذب قلبی علی نار الهوی یتقلب ان کنت تهجرنی تهذبنی به انت النهی و بلاک لا اتهذب ما…