هر روز بامداد به آیین دلبری ای جان جان جان به من آیی و دل بری ای کوی من گرفته ز بوی…

شد جادوی حرام و حق از جادوی بری بر تو حرام نیست که محبوب ساحری می‌بند و می‌گشا که همین است جادوی…

هر روز بامداد درآید یکی پری بیرون کشد مرا که ز من جان کجا بری گر عاشقی نیابی مانند من بتی ور…

ای دل ز بامداد تو بر حال دیگری وز شور خویش در من شوریده ننگری بر چهره نزار تو صفرای دلبری است…

هر روز بامداد طلبکار ما توی ما خوابناک و دولت بیدار ما توی هر روز زان برآری ما را ز کسب و…

آن لحظه کآفتاب و چراغ جهان شوی اندر جهان مرده درآیی و جان شوی اندر دو چشم کور درآیی نظر دهی و…

ای سیرگشته از ما ما سخت مشتهی وی پاکشیده از ره کو شرط همرهی مغز جهان توی تو و باقی همه حشیش…

گر از شراب دوشین در سر خمار داری بگذار جام ما را با این چه کار داری ور تازه‌ای نه دوشین بنشین…

بازآمدی که ما را درهم زنی به شوری داوود روزگاری با نغمه زبوری یا مصر پرنباتی یا یوسف حیاتی یعقوب را نپرسی…

مطرب چو زخمه‌ها را بر تار می‌کشانی این کاهلان ره را در کار می‌کشانی ای عشق چون درآیی در عالم جدایی این…

ای آنک جمله عالم از توست یک نشانی زخمت بر این نشانه آمد کنون تو دانی زخمی بزن دگر تو مرهم نخواهم…

رقصان شو ای قراضه کز اصل اصل کانی جویای هر چه هستی می‌دانک عین آنی خورشید رو نماید وز ذره رقص خواهد…