جان و جهان میروی جان و جهان میبری کان شکر میکشی با شکران میخوری ای رخ تو چون قمر تک مرو آهسته…
بازرهان خلق را از سر و از سرکشی ای که درون دلی چند ز دل درکشی ای دل دل جان جان آمد…
ای تو ز خوبی خویش آینه را مشتری سوخته باد آینه تا تو در او ننگری جان من از بحر عشق آب…
ای که تو عشاق را همچو شکر میکشی جان مرا خوش بکش این نفس ار میکشی کشتن شیرین و خوش خاصیت دست…
پیشتر آ پیشتر چند از این رهزنی چون تو منی من توام چند توی و منی نور حقیم و زجاج با خود…
خیره چرا گشتهای خواجه مگر عاشقی کاسه بزن کوزه خور خواجه اگر عاشقی کاش بدانستیی بر چه در ایستادهای کاش بدانستیی بر…
سوگند خوردهای که از این پس جفا کنی سوگند بشکنی و جفا را رها کنی امروز دامن تو گرفتیم و میکشیم تا…
تا چند از فراق مرا کار بشکنی زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی دستم شکست دست فراقت ز کار و بار دانستمی…
ساقی بیار باده سغراق ده منی اندیشه را رها کن کاری است کردنی ای نقد جان مگوی که ایام بیننا گردن مخار…
ای نای بس خوش است کز اسرار آگهی کار او کند که دارد از کار آگهی ای نای همچو بلبل نالان آن…
شوری فتاد در فلک ای مه چه شَستهای پرنور کن تو خیمه و خرگه چه شَستهای آگاه نیستند مگر این فسردگان از…
ای کاشکی تو خویش زمانی بدانیی وز روی خوب خویشت بودی نشانیی در آب و گل تو همچو ستوران نخفتیی خود را…