دل و جان را در این حضرت بپالا که دریابد دل خون خوار ما را خبر کن آن طبیب عاشقان را که…
دل و جان را در این حضرت بپالا چو صافی شد رود صافی به بالا اگر خواهی که ز آب صاف نوشی…
سلیمانا بیار انگشتری را مطیع و بنده کن دیو و پری را برآر آواز رُدّوها عَلَیَّ منوّر کن سرای شش دری را…
بسوزانیم سودا و جنون را درآشامیم هر دم موج خون را حریف دوزخآشامانِ مستیم که بشکافند سقف سبزگون را چه خواهد کرد…
بیا ای جان نو داده جهان را ببر از کار عقل کاردان را چو تیرم تا نپرانی نپرم بیا بار دگر پر…
دلارام نهان گشته ز غوغا همه رفتند و خلوت شد برون آ برآور بنده را از غرقه خون فرح ده روی زردم…
ای از نظرت مست شده اسم و مسمّا ای یوسف جان گشته ز لبهات شکرخا ما را چه از آن قصّه که…
رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را خود فاش بگو یوسف زرّین کمری را در شهر که دیدهست چنین شهره بتی…
لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا تا از لب دلدار شود مست و شکرخا تا از لب تو…
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا چه گرمیم چه گرمیم از…
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا از آن آب حیاتست که…
میندیش میندیش که اندیشه گریها چو نفطند بسوزند ز هر بیخ تریها خرف باش خرف باش ز مستی و ز حیرت که…