سر برون کن از دریچه جان ببین عشاق را از صبوحیهای شاه آگاه کن فساق را از عنایتهای آن شاه حیات انگیز…
درد شمس الدین بود سرمایه درمان ما بی سر و سامانی عشقش بود سامان ما آن خیال جان فزای بخت ساز بینظیر…
خدمتِ شمس حق و دین یادگارت ساقیا باده گردان، چیست آخر داردارت ساقیا ؟ ساقیِ گلرخ ز می این عقلِ ما را…
از پی شمس حق و دین دیده گریان ما از پی آن آفتابست اشک چون باران ما کشتی آن نوح کی بینیم…
آخر از هجران به وصلش دررسیدستی دلا صد هزاران سرّ ِ سرّ ِجان شنیدستی دلا از ورای پردهها تو گشتهای چون می…
در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما محومان کن تا رهد هر دو جهان از ننگ ما بادِ باده برگمار از…
ای وصالت یک زمان بوده فراقت سالها ای به زودی بار کرده بر شتر احمالها شب شد و درچین ز هجران رخ…
عقل دریابد تو را یا عشق یا جانِ صفا ؟ لوح محفوظت شناسد یا ملایک بر سما ؟ جبرئیلت خواب بیند یا…
دوش من پیغام کردم سوی تو استاره را گفتمش خدمت رسان از من تو آن مهپاره را سجده کردم گفتم این سجده…
دولتی همسایه شد همسایگان را الصلا زین سپس باخود نماند بوالعلی و بوالعلا عاقبت از مشرق جان تیغ زد چون آفتاب آن…
جمله یارانِ تو سنگند و توی مرجان چرا ؟ آسمان با جملگان جسمست و با تو جان چرا ؟ چون تو آیی…
دل بیلطف تو جان ندارد جان بیتو سر جهان ندارد عقل ار چه شگرف کدخداییست بی خوان تو آب و نان ندارد…