شاد شد جانم که چشمت وعدهٔ احسان نهاد سادهدل مردی که دل بر وعدهٔ مستان نهاد چون حدیث بیدلان بشنید جان خوشدلم…
هر زمان کز غیب عشق یار ما خنجر کشد گر بخواهم ور نخواهم او مرا اندرکشد همچو پره و قفل من چون…
هم دلم ره مینماید هم دلم ره میزند هم دلم قلاب و هم دل سکه شه میزند هم دلم افغان کنان گوید…
هم لبان میفروشت باده را ارزان کند هم دو چشم شوخ مستت رطل را گردان کند هم جهان را نور بخشد آفتاب…
میخرامد آفتاب خوبرویان ره کنید رویها را از جمال خوب او چون مه کنید مردگان کهنه را رویش دو صد جان میدهد…
شاه ما از جمله شاهان پیش بود و بیش بود زانک شاهنشاه ما هم شاه و هم درویش بود شاه ما از…
علتی باشد که آن اندر بهاران بد شود گر زمستان بد بود اندر بهاران صد شود بر بهار جان فزا زنهار تو…
وصف آن مخدوم میکن گرچه میرنجد حسود کاین حسودی کم نخواهد گشت از چرخ کبود گرچه خود نیکو نیاید وصف می از…
نام آن کس بر که مرده از جمالش زنده شد گریههای جمله عالم در وصالش خنده شد یاد آن کس کن که…
مطربم سرمست شد انگشت بر رق میزند پرده عشاق را از دل به رونق میزند رخت بربندید ای یاران که سلطان دو…
قند بگشا ای صنم تا عیش را شیرین کند هین که آمد دود غم تا خلق را غمگین کند ای تو رنگ…
مشک و عنبر گر ز مشک زلف یارم بو کند بوی خود را واهلد در حال و زلفش بو کند کافر و…