چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد در چشمهای مست تو نقاش چون نهاد چشم تو برگشاید هر دم هزار چشم…
چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد در چشمهای مست تو نقاش چون نهاد چشمت بیافرید به هر دم هزار چشم…
به حرم به خود کشید و مرا آشنا ببرد یک یک برد شما را آنک مرا ببرد آن را که بود آهن…
خیاط روزگار به بالای هیچ مرد پیراهنی ندوخت که آن را قبا نکرد بنگر هزار گول سلیم اندر این جهان دامان زر…
یک خانه پر ز مستان مستان نو رسیدند دیوانگان بندی زنجیرها دریدند بس احتیاط کردیم تا نشنوند ایشان گویی قضا دهل زد…
ای آنک پیش حسنت حوری قدم دو آید در خانه خیالت شاید که غم درآید ای آنک هر وجودی ز آغاز از…
جز لطف و جز حلاوت خود از شکر چه آید جز نور بخش کردن خود از قمر چه آید جز رنگهای دلکش…
مر بحر را ز ماهی دایم گزیر باشد زیرا به پیش دریا ماهی حقیر باشد مانند بحر قلزم ماهی نیابی ای جان…
گفتم مکن چنینها ای جان چنین نباشد غم قصد جان ما کرد گفتا خود این نباشد غم خود چه زهره دارد تا…
عید آمد و خوش آمد دلدار دلکش آمد هر مردهای ز گوری برجست و پیشش آمد دل را زبان بباید تا جان…
برجه ز خواب و بنگر نک روز روشن آمد دل را ز خواب برکن هنگام رفتن آمد تا کی اشارت آید تو…
گفتی که در چه کاری با تو چه کار ماند کاری که بیتو گیرم والله که زار ماند گر خمر خلد نوشم…