نه در وفات گذارد نه در جفا دلدار نه منکرت بگذارد نه بر سر اقرار به هر کجا که نهی دل به…
چرا ز قافله یک کس نمیشود بیدار که رخت عمر ز کی باز میبرد طرار چرا ز خواب و ز طرار مینیازاری…
بیار ساقی بادت فدا سر و دستار ز هر کجا که دهد دست جام جان دست آر درآی مست و خرامان و…
نبشتهست خدا گِردِ چهره دلدار خطی که فاعتبروا منه یا اولیالابصار چو عشقْ مردمخوارست مردمی باید که خویش لقمه کند پیش عشقِ…
شدهست نور محمد هزار شاخ هزار گرفته هر دو جهان از کنار تا به کنار اگر حجاب بدرد محمد از یک شاخ…
چه مایه رنج کشیدم ز یار تا این کار بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار هزار آتش و دود و…
مجوی شادی چون در غمست میل نگار که در دو پنجه شیری تو ای عزیز شکار اگر چه دلبر ریزد گلابه بر…
بیامدیم دگربار چون نسیم بهار برآمدیم چو خورشید با صد استظهار چو آفتاب تموزیم رغم فصل عجوز فکنده غلغل و شادی میانه…
آمد بهار خرم و آمد رسول یار مستیم و عاشقیم و خماریم و بیقرار ای چشم و ای چراغ روان شو به…
اندیشه را رها کن اندر دلش مگیر زیرا برهنهای تو و اندیشه زمهریر اندیشه میکنی که رهی از زحیر و رنج اندیشه…
پرده خوش آن بود کز پس آن پرده دار با رخ چون آفتاب سایه نماید نگار آید خورشیدوار ذره شود بیقرار کان…
تاخت رخ آفتاب گشت جهان مست وار بر مثل ذرهها رقص کنان پیش یار شاه نشسته به تخت عشق گرو کرده رخت…