جمع مکن تو برف را بر خود تا که نفسری برف تو بفسراندت گر تو تنور آذری آنک نجوشد او به خود…
ای که لب تو چون شکر هان که قرابه نشکنی وی که دل تو چون حجر هان که قرابه نشکنی عشق درون…
تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی نم ندهی به کشت من آب به این و آن دهی جان منی و…
خواجه اگر تو همچو ما بیخود و شوخ و مستیی طوق قمر شکستیی فوق فلک نشستیی کی دم کس شنیدیی یا غم…
یاور من توی بکن بهر خدای یاریی نیست تو را ضعیفتر از دل من شکاریی نای برای من کند در شب و…
ای زده مطرب غمت در دل ما ترانهای در سر و در دماغ جان جسته ز تو فسانهای چونک خیال خوش دمت…
هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی آتش عشق درزده تا نبود عمارتی ز آنک عمارت ار بود سایه کند…
ای که غریب آتشی در دل و جان ما زدی آتش دل مقیم شد تو به سفر چرا شدی آتش تو مقیم…
ای دل بیقرار من راست بگو چه گوهری آتشیی تو آبیی آدمیی تو یا پری از چه طرف رسیدهای وز چه غذا…
با همگان فضولکی چون که به ما ملولکی رو که بدین عاشقی سخت عظیم گولکی ای تو فضول در هوا ای تو…
چشم تو خواب میرود یا که تو ناز میکنی نی به خدا که از دغل چشم فراز میکنی چشم ببستهای که تا…
آب تو ده گسسته را در دو جهان سقا توی بار تو ده شکسته را بارگه وفا توی برج نشاط رخنه شد…