برست جان و دلم از خودی و از هستی شدست خاص شهنشاه روح در مستی زهی وجود که جان یافت در عدم…
میان تیرگی خواب و نور بیداری چنان نمود مرا دوش در شب تاری که خوب طلعتی از ساکنان حضرت قدس که جمله…
به دست هجر تو زارم تو نیز میدانی طمع به وصل تو دارم، تو نیز میدانی چو در دل آمد عشق تو…
کالی تیشبی آپانسو، ای افندی چلبی نیمشب بر بام مایی، تا کرمی طلبی گه سیهپوش و عصا، که منم کالویروس گه عمامه…
جان جان مایی، خوشتر از حلوایی چرخ را پر کردی زینت و زیبایی دایهٔ هستیها، چشمهٔ مستیها سرده مستانی، و افت سرهایی…
تو چنین نبودی تو چنین چرایی چه کنی خصومت چو از آن مایی دل و جان غلامت چو رسد سلامت تو دو…
تو خدای خویی تو صفات هویی تو یکی نباشی تو هزارتویی به یکی عنایت به یکی کفایت ز غم و جنایت همه…
نه ز عاقلانم که ز من بگیری خردم تو بردی، چه ز من بگیری؟! نخرم فلک را، بدو حسبه والله من اگر…
عشق تو خواند مرا کز من چه میگذری نیکو نگر که منم آن را که مینگری من نزل و منزل تو من…
در لطف اگر بروی شاه همه چمنی در قهر اگر بروی که را ز بن بکنی دانی که بر گل تو بلبل…
دلا گر مرا تو ببینی ندانی به جان آتشینم به رخ زعفرانی دل از دل بکندم که تا دل تو باشی ز…
پذیرفت این دل ز عشقت خرابی درآ در خرابی چو تو آفتابی چه گویی دلم را که از من نترسی ز دریا…