چو اسم شمس دین اسما تو دیدی خلاصه او است در اشیاء تو دیدی چه دارد عقلها پیشش ز دانش برابر با…
مرا اندر جگر بنشست خاری بحمدالله ز باغ او است باری یکی اقبال زفتی یافت جانم وگرچه شد تنم در عشق زاری…
بگفتم با دلم آخر قراری ز آتشهای او آخر فراری تو را میگویم و تو از سر طنز اشارت میکنی خندان که…
تو جانا بیوصالش در چه کاری به دست خویش بیوصلش چه داری همه لافت که زاریها کنم من به نزد او نیرزد…
بیا ای آنک سلطان جمالی کمالات کمالان را کمالی خیالی را امین خلق کردی چنانک وهمشان شد که خیالی خیالت شحنه شهر…
نه آتشهای ما را ترجمانی نه اسرار دل ما را زبانی نه محرم درد ما را هیچ آهی نه همدم آه ما…
دیدی که چه کرد یار ما؟ دیدی؟ منصوبهٔ یار باوفا دیدی! زین نوع که مات کرد دلها را آن چشمه زندگی، کجا دیدی؟…
نگفتم دوش ای زین بخاری که نتوانی رضا دادن به خواری در آن جانها که شکر روید از حق شکر باشد ز…
به تن با ما، به دل در مرغزاری چو دربند شکاری تو شکاری به تن این جا میانبسته چو نایی به باطن…
مرا بگرفت روحانی نگاری کناری و کناری و کناری بزد با من میان راه تنگی دوچاری و دوچاری و دوچاری ز جان…
متاز ای دل سوی دریای ناری که میترسم که تاب نار ناری وجودت از نی و دارد نوایی ز نی هر دم…
مرا در خنده میآرد بهاری مرا سرگشته میدارد خماری مرا در چرخ آوردهست ماهی مرا بییار گردانید یاری چو تاری گشتم از…