
یک قوصره پر دارم ز سخن
جان میشنود تو گوش مکن
یک قوصره پر دارم ز سخن
جان میشنود تو گوش مکن
دربند خودی زین سیر شدی
گیری سر خود ای بیسر و بن
چون مستمعان جمله بروند
گویم غم نو با یار کهن
کی سیر شود ماهی ز تری
یا تشنه حق از علم لدن
گر سیر شدند این مستمعان
جان میشنود از قرط اذن
بانگ تسبیح بشنو از بالا پس تو هم سبح اسمه الاعلی گل و سنبل چرد دلت چون یافت مرغزاری که اخرج المرعی…
ترش ترش بنشستی بهانه دربستی که ندهم آبت زیرا که کوزه بشکستی هزار کوزه زرین به جای آن بدهم مگیر سخت مرا…
ندیدم در جهان کس را که تا سر پر نبودهست او همه جوشان و پرآتش کمین اندر بهانه جو همه از عشق…
در این دم همدمی آمد خمش کن که او ناگفته می داند خمش کن ز جام باده خاموش گویا تو را بیخویش…
مشنو حیلت خواجه هله ای دزد شبانه بشلولم بشلولم مجه از روزن خانه بمشو غره پرستش بمده ریش به دستش وگرت شاه…
عدو توبه و صبرم مرا امروز ناگاهان میان راه پیش آمد نوازش کرد چون شاهان گرفته جام چون مستان در او صد…
ای تو بداده در سحر از کف خویش بادهام ناز رها کن ای صنم راست بگو که دادهام گرچه برفتی از برم…
من آن شب سیاهم کز ماه خشم کردم من آن گدای عورم کز شاه خشم کردم از لطفم آن یگانه می خواند…