
یک غزل آغاز کن بر صفت حاضران
ای رخ تو همچو شمع، خیز درآ در میان
یک غزل آغاز کن بر صفت حاضران
ای رخ تو همچو شمع، خیز درآ در میان
نور ده آن شمع را روح ده این جمع را
از دو رخِ همچو شمع وز قدح همچو جان
سوی قدح دست کن، ما همه را مست کن
ز آنک کسی خوش نشد تا نشد از خود نهان
چون شدی از خود نهان زود گریز از جهان
روی تو واپس مکن جانب خود هان و هان!
این سخن همچو تیر، راست کِشَش سویِ گوش
تا نکشی سوی گوش کی بجهد از کمان ؟
بس کن از اندیشه بس! کاو گویدت هر نفس
کای عجب آن را چه شد؟ اه چه کنم؟ کو فلان؟
قومی که بر براق بصیرت سفر کنند بی ابر و بیغبار در آن مه نظر کنند در دانههای شهوتی آتش زنند زود…
ای بروییده به ناخواست به مانند گیا چون تو را نیست نمک خواه برو خواه بیا هر که را نیست نمک گرچه…
از هر چه ترنجیدی با دل تو بگو حالی کای دل تو نمیگفتی کز خویش شدم خالی این رنج چو در وا…
ز قند یار تا شاخی نخایم نماز شام روزه کی گشایم نمیدانم کجا می روید آن قند کز او خوردم نمیدانم کجایم…
ای شهسوار خاص بک کز عالم جان تاختی میخانهها برهم زدی تا سوی میدان تاختی چون ساکنان آسمان خود گوش ما برتافتند…
ساقی من خیزد بیگفت من آرد آن باده وافر ثمن حاجت نبود که بگویم بیار بشنود آواز دلم بیدهن هست تقاضاگر او…
به من نگر به دو رخسار زعفرانی من به گونه گونه علامات آن جهانی من به جان پیر قدیمی که در نهاد…
صاف جانها سوی گردون میرود درد جانها سوی هامون میرود چشم دل بگشا و در جانها نگر چون بیامد چون شد و…