غزل شمارهٔ ۱۶۹۲ – یا رب چه یار دارم شیرین شکار دارم

مولانا molana

یا رب چه یار دارم شیرین شکار دارم

در سینه از نی او صد مرغزار دارم

قاصد به خشم آید چون سوی من گراید

گوید کجا گریزی من با تو کار دارم

من دوش ماه نو را پرسیدم از مه خود

گفتا پی‌اش دوانم پا در غبار دارم

خورشید چون برآمد گفتم چه زردرویی

گفتا ز شرم رویش رنگ نضار دارم

ای آب در سجودی بر روی و سر دوانی

گفتا که از فسونش رفتار مار دارم

ای میرداد آتش پیچان چنین چرایی

گفتا ز برق رویش دل بی‌قرار دارم

ای باد پیک عالم تو دل سبک چرایی

گفتا بسوزد این دل گر اختیار دارم

ای خاک در چه فکری خاموشی و مراقب

گفتا که در درونه باغ و بهار دارم

بگذر از این عناصر ما را خداست ناصر

در سر خمار دارم در کف عقار دارم

گر خواب ما ببستی بازست راه مستی

می دردهد دودستی چون دستیار دارم

خاموش باش تا دل بی‌این زبان بگوید

چون گفت دل نیوشم زین گفت عار دارم