
بالهوی زلزلتنی و العقل فی الزلزال زال
قد رجعنا قد رجعنا جانبا من طورکم
انظرونا انظرونا نستقی الماء الزلال
کل شیء منکم عندی لذیذ طیب
منک طابت کل ارض ان ذا سحر حلال
در طریقت دو صد کمین دارم لیک صد چشم خردهبین دارم این نشانها که بر رخم پیداست دانک از شاه همنشین دارم…
هم لبان میفروشت باده را ارزان کند هم دو چشم شوخ مستت رطل را گردان کند هم جهان را نور بخشد آفتاب…
ماییم و دو چشم و جان خیره بنگر تو به عاشقان خیره تو چون مه و ما به گرد رویت سرگشته چو…
جان من و جان تو بستست به همدیگر همرنگ شوم از تو گر خیر بود گر شر ای دلبر شنگ من ای…
بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود…
چون آینه رازنما باشد جانم تانم که نگویم نتوانم که ندانم از جسم گریزان شدم از روح بپرهیز سوگند ندانم نه از…
زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی ز هجران خداوندی شمس الدین تبریزی ایا خورشید رخشنده متاب از امر او سر…
سلطان منی سلطان منی و اندر دل و جان ایمان منی در من بدمی من زنده شوم یک جان چه بود صد…