غزل شمارهٔ ۲۶۴۱ – گیرم که نبینی رخ آن دختر چینی

مولانا molana

گیرم که نبینی رخ آن دختر چینی

از جنبش او جنبش این پرده نبینی

از تابش آن مه که در افلاک نهان است

صد ماه بدیدی تو در اجزای زمینی

ای برگ پریشان شده در باد مخالف

گر باد نبینی تو نبینی که چنینی

گر باد ز اندیشه نجنبد تو نجنبی

و آن باد اگر هیچ نشیند تو نشینی

عرش و فلک و روح در این گردش احوال

اشتر به قطارند و تو آن بازپسینی

می‌جنب تو بر خویش و همی‌خور تو از این خون

کاندر شکم چرخ یکی طفل جنینی

در چرخ دلت ناگه یک درد درآید

سر برزنی از چرخ بدانی که نه اینی

ماه نهمت چهره شمس الحق تبریز

ای آنک امان دو جهان را تو امینی

تا ماه نهم صبر کن ای دل تو در این خون

آن مه توی ای شاه که شمس الحق و دینی