
نیستی در هست آیین منست
تا پیاده میروم در کوی دوست
سبز خنگ چرخ در زین منست
چون به یک دم صد جهان واپس کنم
بنگرم گام نخستین منست
من چرا گرد جهان گردم چو دوست
در میان جان شیرین منست
شمس تبریزی که فخر اولیاست
سین دندانهاش یاسین منست
مستی ده و هستی ده ای غمزه خماره تو دلبر و استادی ما عاشق و این کاره ما بر سر هر پشته…
خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار خوی من کی خوش شود بیروی خوبت ای نگار بیتو هستم چون زمستان خلق…
اینک آن انجم روشن که فلک چاکرشان اینک آن پردگیانی که خرد چادرشان همچو اندیشه به هر سینه بود مسکنشان همچو خورشید…
عاشقی در خشم شد از یار خود معشوق وار گازری در خشم گشت از آفتاب نامدار وانگهان چون گازری از گازران درویشتر…
چه نشستی دور چون بیگانگان اندرآ در حلقه دیوانگان شرم چه بود عاشقی و آن گاه شرم جان چه باشد این هوس…
ز سوز شوق دل من همیزند عللا که بوک دررسدش از جناب وصل صلا دلست همچو حسین و فراق همچو یزید شهید…
خواجه چرا کردهای روی تو بر ما تُرُش زین شکرستان برو! هست کس این جا تُرُش در شکرستانِ دل قند بود هم…
مرا چون کم فرستی غم حزین و تنگ دل باشم چو غم بر من فروریزی ز لطف غم خجل باشم غمان تو…