
حکایت کوتاه و پندآموز داستانکهایي هستند کـه در بیشتر موارد نخستین گوینده یا نویسنده انها معلوم نیست، اما بـه سبب بار اخلاقی بارها نقل و بازنویسی شده اند. ما دراین قسمت از مجله تفریحی نتیش گلچینی از حکایت هاي زیبا و پندآموز را منتشر کرده ایم.
حکایت چیست؟
حکایت نوعی از داستان کوتاه اسـت کـه در ان درس یا نکتهای اخلاقی نهفته اسـت. این درس یا نکته بیشتر در پایان حکایت برای خواننده آشکار میشود. شخصیتهاي حکایت حیوانات یا اشیای بیجان هستند. زمانی کـه حیوانات شخصیت حکایت هستند، مانند انسانها سخن میگویند و احساسات انسانی از خود نشان میدهند.
یکی از بهترین نمونههاي حکایت در زبان فارسی را می توان در کلیله و دمنه دید. حکایتها طبق معمولً طوری نوشته می شوند کـه خواننده بـه سادگی انها را درک کند. ادبیاتی را کـه در حکایتها بـه کار برده می شود، ادبیات تعلیمی می نامند.
1.حکایت حكيم فرزانه
حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودى اسـت، يا دزد همه ی ان را ببرد و يا صاحب پول، اندك اندك ان را بخورد، ولى هنر چشمه زاينده و دولت پاينده اسـت، اگر هنرمند تهيدست گردد، غمى نيست زيرا هنرش در ذاتش باقى اسـت و خود ان دولت و مايه ثروت اسـت، او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دريوزگى و سختى لقمه نانى بـه دست آورد.
مطالب مشابه: 20 حکایت زیبا و جالب پند آموز | حکایت زیبا و آموزنده از بهلول
2. نیش زنبور کشنده تر است یا نیش مار؟!
وزى زنبور و مار باهم بحثشان شد. مار می گفت: آدمها از ترس ظاهر وحشتناک من میمیرند، نه بخاطر نیش زدنم! اما زنبور قبول نمىکرد. مار برای اثبات حرفش، بـه چوپانى کـه زیر درختى خوابیده بود نزدیک شد و رو بـه زنبور گفت: من چوپان را نیش مىزنم و مخفى میشوم؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمایى کن!
مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع کرد بـه پرواز بالاى سر چوپان. چوپان از خواب پرید و گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع بـه مکیدن جاى نیش و تخلیه زهر کرد. مقدارى دارو بر روى زخمش گذاشت و بعد از چند روز خوب شد. سپس دوباره مشغول استراحت شد کـه مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند: اینبار زنبور نیش زد و مار خودنمایى کرد!
چوپان از خواب پرید و همین کـه مار را دید، از ترس پا بـه فرار گذاشت! او بخاطر وحشت از مار، دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادى هم استفاده نکرد… چند روزبعد، چوپان بـه خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد!
نتیجه گیری: بسیاری ازبیمارىها و مشکلات این چنین هستند و آدمها فقط بخاطر ترس از آن ها، نابود می شوند. پس همه ی چىز بـه برداشت ما از زندگى و شرایطى کـه در ان هستیم بر می گردد. برای همین بهتر اسـت دیدگاهمان را بـه همه ی چیز خوب و مثبت کنیم. “مواظب القاهاي زندگی خود باشید…!”
3. حکایت تخته سنگ
در زمانهاي گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از کنار تخته سنگ میگذشتند؛ بسیاری هم غر میزدند کـه این چه شهری اسـت کـه نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بیعرضهای اسـت و… باوجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمیداشت.
نزدیک غروب، یک روستایی کـه پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و ان را کناری قرار داد. ناگهان کیسهای را دید کـه زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل ان سکههاي طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
4. حکایت جالب ابن سیرین و احوال پرسی
ابن سیرین كسی را گفت: چگونه ای؟ گفت: چگونه اسـت حال كسی كه پانصد درهم بدهكار اسـت، عیالوار اسـت و هیچ چیز ندارد؟ ابن سیرین بـه خانه خود رفت و هزار درهم آورد و بـه وی داد و گفت: پانصد درهم بـه طلبكار بده و باقی را خرج خانه كن و واى بر من اگر پس از این حال كسی را بپرسم!
گفتند: مجبور نبودی كه قرض و خرج او را بدهی. گفت: وقتی حال كسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چاره ای برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی… اينچنين اسـت رسم انسانيت و مردانگى…
5. افسوس پادشاه به هنگام مردن
گویند پادشاهی بـه بیماری سختی مبتلا شد. طبیب از او خواست کـه وصیتش را بیان کند. دراین هنگام ؛ پادشاه برای خود کفنی انتخاب کرد. سپس دستور داد تا برایش قبری آماده کنند. ان گاه نگاهی بـه قبر انداخت و گفت « ما أغنی عنی مالیه هلک عنی سلطانیه؛ مال و ثروتم هرگز مرا بی نیاز نکرد، قدرت من نیز از دست رفت.» «حاقه 28 و 29» ودر همان روز جان داد.
6. حکایت اشک رایگان
یک مرد عرب سگی داشت کـه در حال مردن بود. او در بین راه نشسته بودو برای سگ خود گریه می کرد. گدایی از آنجا میگذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه می کني؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان میدهد. این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبان من بودو دزدان را فراری میداد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی میمیرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند بـه صابران پاداش میدهد.
گدا یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید دراین کیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا بـه سگ نمی دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
عرب گفت: نانها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی اسـت. برای سگم هر چه بخواهد گریه میکنم. گدا گفت: خاک بر سر تو! اشک خون دل اسـت و بـه قیمت غم بـه آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر اسـت. نان از خاک اسـت ولی اشک از خون دل.
7. حکایت ببخشید تا آرام باشید
حکایت های اموزنده و جالب
انتقام، گرچه آرام کننده اسـت! امّا اولاً ناپایدار اسـت، ثانیاً آرامش کاذب ایجاد می کند، رابعاً کار انسان هاي ضعیف اسـت،خامسا بـه خدا واگذار نمیشود. بهتر اسـت بخشنده باشی. امّا اگر خواستی انتقام بگیری بـه خدا واگذار کن بـه یک نمونه تاریخی توجه کنید:
نقل شده، مرحوم شاه آبادی «ره» گاهی بـه کسانی کـه بـه او بی احترامی و یا توهین می کردند بـه آرامی پاسخ می داد ودر واقع توهین ان ها رابا توهین پاسخ می داد.
البته بدون اینکه طرف مقابل صدای ان مرحوم را بشنود. فرزند مرحوم شاه آبادی علت را از پدر پرسید کـه شـما با این مقام معنوی چرا چنین می کنی؟ گفت:پسرم من از روزی کـه انتقام خدا رابا چشم خود دیدم، بنا را گذاشتم کـه چنین کنم. ماجرا از این قرار بود کـه روزی بـه حمّام «عمومی» رفته بودم. وارد خزینه شدم.
آب سرریز شد و کمی بـه سر روی یکی از افسران پهلوی «شاه ایران» پاشیده شد. وی بـه شدت بر افروخته و بـه من توهین کرد. من کـه در جمع حاضران نخواستم و شاید نتوانستم پاسخ او را بدهم. بـه آرامی گفتم واگذارت می کنم بـه خدا. از حمّام بیرون شدم و بـه منزل آمدم.
ساعتی بعد فردی بـه منزل ما مراجعه کرد و تقاضای کرد کـه بـه درب حمام بروم. علت را پرسیدم. گفت خود خواهی دید. ان افسر را دیدم کـه بـه هنگام بالا آمدن از پله هاي حمام نقش بر زمین شده و زبانش بند آمده! گویی لال از مادر زاده شده!
با ایما و اشاره از من طلب عفو می کرد. دعا کردم و از خدا خواستم او را ببخشد. تا دعای من خاتمه یافت. زبان در کام او بـه حرکت درآمد و بـه دست و پای من افتاد. از ان روز وقتی کسی توهینی و یا اساعه ادبی بـه من می کند. دیگر او را بـه خدا واگذار نمیکنم. خودم بـه آرامی پاسخش را میدهم تا خدا انتقام نگیرد کـه منتقم بزرگی اسـت.
مطالب مشابه: حکایت های جالب و آموزنده کوتاه
8. حکایت انوشیروان و پیرمرد
مشهور اسـت کـه انوشیروان ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ. روزی ﺩﺭ ﺣﺎلی کـه اﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ. شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ می کشد ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ… سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺧﻨﺪﯾﺪ…شاه ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ! باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ، اﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ! مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ. پرسیدند چرا با عجله می روید؟ گفت: نود سال زندگیِ پربار و هدفمند، از او مردی ساخته کـه تمام سخنانش سنجیده و حکیمانه اسـت، پس لایق پاداش اسـت. اگر می ماندم خزانه ام را خالی میکرد…!
9. حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه
جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را بـه کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدمهایي کـه می آیند و می روند و گدای کوری کـه در خیابان صدقه میگیرد. بعد آینهي بزرگی بـه او نشان داد و باز پرسید: دراین آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟ جواب داد: خودم را میبینم.
دیگر دیگران را نمی بینی! آینه و پنجره هردو از یک مادهي اولیه ساخته شدهاند، شیشه. اما در آینه لایهي نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته ودر ان چیزی جز شخص خودت را نمی بینی. این دو شی شیشهای رابا هم مقایسه کن.
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و بـه آن ها احساس محبت میکند. اما وقتی از نقره «یعنی ثروت» پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری کـه شجاع باشی و ان پوشش نقرهای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
10. دباغ در بازار عطر فروشان
روزی مردی از بازار عطرفروشان میگذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر شخصی چیزی میگفت، همه ی برای درمان او تلاش می کردند. یکی نبض او را می گرفت، یکی دستش را میمالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او می گرفت، یکی لباس او را در میآورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت ان مرد بیهوش میپاشید و یکیدیگر عود و عنبر میسوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت.
مردم همان گونه جمع بودند. هرکسی چیزی می گفت. یکی دهانش را بو میکرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده اسـت؟ حال مرد بدتر و بدتر می شد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه ی درمانده بودند. تا اینکه خانوادهاش باخبر شدند، ان مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید کـه چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده اسـت، با خود گفت: من درد او را میدانم، برادرم دباغ اسـت و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات اسـت. او بـه بوی بد عادت کرده و لایههاي مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع اسـت.
کمی سرگین بدبوی سگ برداشت ودر آستینش پنهان کرد و با عجله بـه بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونهای کـه میـــخواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری کـه مردم نبینند ان مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب کردند و گفتند این مرد جادوگر اسـت. در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان کرد.
11. حکایت پند لقمان
لقمان حكیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندی، بنویس. شبانگاه همه ی انچه را كه نوشتی، بر من بخوان. آنگاه روزهات را بگشا و طعام خور. شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد.
روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد. روز چهارم، هیچ نگفت. شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان كه بر سفره اسـت بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفتهاند، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری.
12. حکایت افلاطون و ستایش جاهل
روزی مردی بـه خدمت فیلسوف بزرگ، افلاطون آمد و نشست و از هر نوع سخن می گفت. در بین سخن گفت: امروز فلان مرد از تو بسیار خوب میگفت کـه افلاطون عجب بزرگوار مردی اسـت و هرگز کسی چون او نبوده اسـت. افلاطون چون این سخن بشنید، سر فرود برد و سخت دلتنگ شد. ان مرد گفت: ای حکیم! از من تو را چه رنج آمد کـه چنین دلتنگ شدي؟
افلاطون پاسخ داد: ای خواجه! مرا از تو رنجی نرسید. ولی مصیبت بالاتر از این چه باشد کـه جاهلی مرا ستایش کند و کار من او را پسندیده آید؟ ندانم کدام کار جاهلانه کردهام کـه او خوشش آمده و مرا بـه خاطر ان ستوده اسـت.
13. حکایت دباغ در بازار عطر فروشان
گلچینی از حکایت های کوتاه جذاب
روزی مردی از بازار عطرفروشان میگذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر شخصی چیزی می گفت، همه ی برای درمان او تلاش میکردند. یکی نبض او را می گرفت، یکی دستش را میمالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او می گرفت، یکی لباس او را در میآورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت ان مرد بیهوش میپاشید و یکیدیگر عود و عنبر میسوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت.
مردم همان گونه جمع بودند. هرکسی چیزی می گفت. یکی دهانش را بو می کرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده اسـت؟ حال مرد بدتر و بدتر میشد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه ی درمانده بودند. تا اینکه خانوادهاش باخبر شدند، ان مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید کـه چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده اسـت،
با خود گفت: من درد او را می دانم، برادرم دباغ اسـت و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات اسـت. او بـه بوی بد عادت کرده و لایههاي مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع اسـت. کمی سرگین بدبوی سگ برداشت ودر آستینش پنهان کرد و با عجله بـه بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونهای کـه میـــخواهد رازی با برادرش بگوید.
و با زیرکی طوری کـه مردم نبینند ان مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب کردند و گفتند این مرد جادوگر اسـت. در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان کرد.
14. پرهیز از بازگویی بدی ها و خیانت ها
تکیه و تأکید بر ماجراهای توأم با جنایت و خیانت و بازگویی ان ها در مجالس و نشست هاي خانوادگی و فامیلی، بـه نوعی اشاعه مفاسد و منکرات تلقی شده و موجب فرو ریختن قباحت زشتی ها و پستی ها در ذهن زندگی ما خواهد شد.
بیان خوبی ها و زیبایی هاي اخلاقی، علاوه بر آرامش گوینده موجب شادابی و نشاط و پراکندن مهر و دوستی در بین مخاطبان خواهد شد. حکایتی رابا هم مرور میکنیم:روزگاری، عالم و عارفی سوار بر مرکب گرانبهایی از بیابانی عبور می کرد فردی را دید نالان.
علت را پرسید، گفت من علیلم، توان راه رفتن ندارم. گرسنه ام نای ایستادن ندارم. راه را گم کرده ام. درمانده ام. راکب، از اسب فرو افتاد و راه مانده را سوار بر اسب کرد تا با خود بـه شهر مشابعت کند، فرد نالان، یکباره مهار اسب را بـه دست گرفت از آنجا دور شد. و قرار بر فرار گذاشت، راکب کـه دارایی خودرا از دست داده میدید.
با فریاد گفت:ای مرد جوان لحظه ای بایست و اسب و هر انچه در خورجین ان اسـت از ان تو باد گفت:چه می گویي؟ عالم گفت:این ماجرا را هرگز در جایی نقل نکن. چرا؟ چون؛ دیگر هیچ سواره ای بـه پیاده ای و هیچ فرد سالم و توانایی بـه ناتوانی کمک نخواهد کرد.
جوان، از اسب پیاده شد و گفت درس بزرگی کـه امروز از تو آموختم، از همه ی ثروت هایي کـه میخواستم بدست آورم با ارزش تر اسـت. تو بـه واقع عالم و عارف بزرگی هستی.
15. شاید سگ از من شریفتر باشد.
روایت شده کـه در وادی طور بـه موسی «علیه السلام» «از جانب خداوند» ندا رسید کـه موسی، برو و پست ترین مخلوق مرا بیاور حضرت موسی «علیه السلام» رفت و سگی را یافت و قلاده ای را بر گردن او بست و با خود می آورد در بین راه با خود منکر کرد نکند این سگ از من شریف تر باشد؟! قلاده را باز کرد و سگ را رها کرد. بـه جانب طور روان شد. ندا رسید کـه:موسی بـه عزت و جلالم سوگند اگر سگ رابا خود می آوردی نور نبوت را از وجودت خارج می ساختم.
بنابر این، برای رشد و بالندگی و درهم شکستن دشمن درون و فرو ریختن غرور و خود بزرگ بینی نباید دیگران را از خود پست تر و پایین تر تلقی کرد. روایت مذکور هشداری اسـت بـه ماه کـه مبادا بـه مقام و مدرک و ثروت و زیبایی خود بنازیم و ببالیم. ودر برابر آنان کـه بـه ظاهر از ما پایین ترند، فخر فروشی کنیم. فراموش نکنیم کـه تواضع از مهمترین پیش نیازهای خودسازی و تزهیب نفس اسـت.
مطالب مشابه: حکایت های کوتاه و آموزنده جدید | داستان خیلی کوتاه جالب
در پایان
حکایتهاي کوتاه و پندآموز بـه سادگی درس اخلاق می دهند. حکایتها داستانهاي ساده هستند کـه در انها مردم گفتار و کردار روزانه خویش را در شخصیتهاي حکایت می بینند، با انها همذاتپنداری کرده و درس زندگی میآموزند.