
گفت لبم ناگهان نام گل و گلستان
آمد آن گلعذار کوفت مرا بر دهان
گفت لبم ناگهان نام گل و گلستان
آمد آن گلعذار کوفت مرا بر دهان
گفت که سلطان منم، جانِ گلستان منم
حضرت چون من شهی وآنگه یاد فلان ؟
دف منی هین مخور سیلی هر ناکسی
نای منی هین مکن از دم هر کس فغان
پیش چو من کیقباد چشم بدم دور باد!
شرم ندارد کسی یاد کند از کهان ؟
جغد بود کو به باغ یاد خرابه کند
زاغ بود کو بهار یاد کند از خزان
چنگ به من درزدی چنگ منی در کنار
تار که در زخمهام سست شود بگسلان
پشت جهان دیدهای روی جهان را ببین
پشت به خود کن که تا روی نماید جهان
ای قمرِ زیر میغ ! خویش ندیدی، دریغ !
چند چو سایه دوی در پی این دیگران ؟
بس که مرا دام شعر از دغلی بند کرد
تا که ز دستم شکار جست سوی گلستان
در پی دزدی بُدَم دزد دگر بانگ کرد
هشتم بازآمدم گفتم و هین چیست آن ؟
گفت که اینک نشان دزد تو این سوی رفت
دزد مرا باد داد آن دغلِ کژنشان
گر آخر آمد عشق تو گردد ز اولها فزون بنوشت توقیعت خدا کاخرون السابقون زرین شده طغرای او ز انا فتحناهای او…
تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم برف بدم گداختم…
دلا چون واقف اسرار گشتی ز جمله کارها بیکار گشتی همان سودایی و دیوانه میباش چرا عاقل شدی هشیار گشتی تفکر از…
ز غم تو زار زارم هله تا تو شاد باشی صنما در انتظارم هله تا تو شاد باشی تو مرا چو خسته…
عشق جز دولت و عنایت نیست جز گشاد دل و هدایت نیست عشق را بوحنیفه درس نکرد شافعی را در او روایت…
بنشسته به گوشهای دو سه مست ترانه گو ز دل و جان لطیفتر شده مهمان عنده ز طرب چون حشر شود سرشان…
مطربا در پیش شاهان چون شدستی پرده دار برمدار اندر غزل جز پردههای شاهوار بندگانشان دلخوشان و بندگیشان بینشان خوانهاشان بیخمیر و…
یک پند ز من بشنو خواهی نشوی رسوا من خمرهی افیونم زنهار سرم مگشا آتش به من اندرزن ، آتش چه زند…