
گر جان منکرانت شد خصم جان مستم
اندر جواب ایشان خوبی تو بسستم
گر جان منکرانت شد خصم جان مستم
اندر جواب ایشان خوبی تو بسستم
در دفع آن خیالش وز بهر گوشمالش
بنمایمش جمالت از دور من برستم
گوید که نیست جوهر وز منش نیست باور
زان نیست ای برادر هستم چنانک هستم
دوش از رخ نگاری دل مست گشت باری
تا پیش شهریاری من ساغری شکستم
من مست روی ماهم من شاد از آن گناهم
من جرم دار شاهم نک بشکنید دستم
بس رندم و قلاشم در دین عشق فاشم
من ملک را چه باشم تا تحفهای فرستم
دل دزد و دزدزاده بر مخزن ایستاده
شه مخزنش گشاده چون دست دزد بستم
ای بیخبر ز شاهی گویی که بر چه راهی
من می روم چو ماهی آن سو که برد شستم
شمس الحق است رازم تبریز شد نیازم
او قبله نمازم او نور آب دستم
روز ما را دیگران را شب شده ز آفتابی اختران را شب شده تیر دولتهای ما پیروز شد تیر جست و مر…
خداوندا مده آن یار را غم مبادا قامت آن سرو را خم تو می دانی که جان باغ ما اوست مبادا سرو…
عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو گر دو صد خانه کنی زنبوروار و…
ساقی ز پی عشق روان است روانم لیکن ز ملولی تو کند است زبانم می پرم چون تیر سوی عشرت و نوشت…
ای خیره نظر در جو پیش آ و بخور آبی بیهوده چه میگردی بر آب چو دولابی صحراست پر از شکر دریاست…
آمد سرمست سحر دلبرم بیخود و بنشست به مجلس برم گرم شد و عربده آغاز کرد گفت که تو نقشی و من…
هر لحظه وحی آسمان آید به سر جانها کاخر چو دردی بر زمین تا چند میباشی برآ هر کز گران جانان بود…
باده ده ای ساقی جان باده بیدرد و دغل کار ندارم جز از این گر بزیم تا به اجل هات حبیبی سکرا…