
دیدم جمعیت تو چونک پریشان نشوم
کوه ز کوهی برود سنگ ز سنگی بشود
پس من اگر آدمیم کمتر از ایشان نشوم
آهن پولاد و حجر در کف تو موم شود
من که همه موم توام چونک بدین سان نشوم
شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما ناچار گفتنیست تمامی ماجرا والله ز دور آدم تا روز رستخیز کوته نگشت و…
می تلخی که تلخیها بدو گردد همه شیرین بت چینی که نگذارد که افتد بر رخ ما چین میش هر دم همیگوید…
زرگر آفتاب را بسته گاز میکنی کرته شام را ز مه نقش و طراز میکنی روز و شب و نتایج این حبشی…
چون عشق کند شکرفشانی در جلوه شود مه نهانی بینی که شکر کران ندارد خوش میخوری و همیرسانی میغلط به هر طرف…
آن جا که چو تو نگار باشد سالوس و حفاظ عار باشد سالوس و حیل کنار گیرد چون رحمت بیکنار باشد بوسی…
ای شاه تو ترکی عجمی وار چرایی تو جان و جهانی تو و بیمار چرایی گلزار چو رنگ از صدقات تو ببردند…
از بهر خدا عشق دگر یار مدارید در مجلس جان فکر دگر کار مدارید یار دگر و کار دگر کفر و محالست…
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را نفسی…