
که بوده است تو را دوش یار و همخوابه
که از خوی تو پر از مشک گشت گرمابه
که بوده است تو را دوش یار و همخوابه
که از خوی تو پر از مشک گشت گرمابه
چو شانه سنگ ز عشق تو شاخ شاخ شدهست
پریت خوانده به حمام و کردهات لابه
چو شانه زلف تو را دید شد هر انگشتش
دلیل و آلت تهلیل همچو سبابه
ز نور روی تو پر گشت خلوت حمام
که جمله قبه زجاجی شدهست چون تابه
خمش که گل مثل آب از تو یافت صفا
که هر کی نسبت تو یافت گشت نسابه
عاشقی و بیوفایی کار ماست کار کار ماست چون او یار ماست قصد جان جمله خویشان کنیم هر چه خویش ما کنون…
نور دل ما روی خوش تو بال و پر ما خوی خوش تو عید و عرفه خندیدن تو مشک و گل ما…
خوش بود فرش تن نور دیده خوش بود مرغ جان بپریده جان نادیده خسیس شده جان دیده رسیده در دیده جان زرین…
ای وصل تو اصل شادمانی کان صورتهاست وین معانی یک لحظه مبر ز بنده که نیست بی آب سفینه را روانی من…
کرانی ندارد بیابان ما قراری ندارد دل و جان ما جهان در جهان نقش و صورت گرفت کدامست از این نقشها آن…
ای عارف خوش کلام برگو ای فخر همه کرام برگو هر ممتحنی ز دست رفته بر دست گرفت جام برگو قایم شو…
یا مخجل البدر اشرقنا بلالا یا ساقی الروح اسکرنا بصهبا لا تبخلن و اوفر راحنا مددا حتی تنادم فی اخذ و اعطا…
خواجه چرا کردهای روی تو بر ما تُرُش زین شکرستان برو! هست کس این جا تُرُش در شکرستانِ دل قند بود هم…