
گر او بر ما نخندد پس که خندد
اگر تسخر کند بر چرخ و خورشید
بود انصاف و انصاف آن پسندد
دلا میجوش همچون موج دریا
که گر دریا بیارامد بگندد
چو خورشیدی و از خود پاک گشتی
ز تو چنگ اجل جز غم نرندد
شکرشیرینی گفتن رها کن
ولیکن کان قندی چون نقندد
جای دگر بودهای زانک تهی رودهای آب دگر خوردهای زانک گل آلودهای مست دگر بادهای کاحمق و بس سادهای دل چه بدو…
هین خیره خیره می نگر اندر رخ صفراییم هر کس که او مکی بود داند که من بطحاییم زان لاله روی دلستان…
جز لطف و جز حلاوت خود از شکر چه آید جز نور بخش کردن خود از قمر چه آید جز رنگهای دلکش…
دل خون خواره را یک باره بستان ز غم صدپاره شد یک پاره بستان بکن جان مرا امروز چاره وگر نی جان…
یا رب توبه چرا شکستم وز لقمه دهان چرا نبستم گر وسوسه کرد گرد پیچم در پیچش او چرا نشستم آخر دیدم…
هین که آمد به سر کوی تو مجنون دگر هین که آمد به تماشای تو دل خون دگر عاشق روی تو را…
در عشق کجا باشد مانند تو عشقینی شاهان ز هوای تو در خرقه دلقینی بر خوان تو استاده هر گوشه سلیمانی وز…
آمد آن خواجه سیماترش وان شکرش گشته چو سرکا ترش با همگان روترش است ای عجب یا که به بیرون خوش و…