
کجا شد عهد و پیمانی که میکردی نمیگویی
کسی را کو به جان و دل تو را جوید نمیجویی
کجا شد عهد و پیمانی که میکردی نمیگویی
کسی را کو به جان و دل تو را جوید نمیجویی
دل افکاری که روی خود به خون دیده میشوید
چرا از وی نمیداری دو دست خود نمیشویی
مثال تیر مژگانت شدم من راست یک سانت
چرا ای چشم بخت من تو با من کژ چو ابرویی
چه با لذت جفاکاری که میبکشی بدین زاری
پس آنگه عاشق کشته تو را گوید چو خوش خویی
ز شیران جمله آهویان گریزان دیدم و پویان
دلا جویای آن شیری خدا داند چه آهویی
دلا گرچه نزاری تو مقیم کوی یاری تو
مرا بس شد ز جان و تن تو را مژده کز آن کویی
به پیش شاه خوش میدو گهی بالا و گه در گو
از او ضربت ز تو خدمت که او چوگان و تو گویی
دلا جستیم سرتاسر ندیدم در تو جز دلبر
مخوان ای دل مرا کافر اگر گویم که تو اویی
غلام بیخودی ز آنم که اندر بیخودی آنم
چو بازآیم به سوی خود من این سویم تو آن سویی
خمش کن کز ملامت او بدان ماند که میگوید
زبان تو نمیدانم که من ترکم تو هندویی
آمدهام به عذر تو ای طرب و قرار جان عفو نما و درگذر از گنه و عثار جان نیست به جز رضای…
رفتم به طبیب جان گفتم که ببین دستم هم بیدل و بیمارم هم عاشق و سرمستم صد گونه خلل دارم ای کاش…
دگرباره سر مستان ز مستی در سجود آمد مگر آن مطرب جانها ز پرده در سرود آمد سراندازان و جانبازان دگرباره بشوریدند…
باز گردد عاقبت این در بلی رو نماید یار سیمین بر بلی ساقی ما یاد این مستان کند بار دیگر با می…
ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را منم ای برق رام تو برای…
صبح است و صبوح است بر این بام برآییم از ثور گریزیم و به برج قمر آییم پیکار نجوییم و ز اغیار…
طارت حیلی و زال حیلی اصبحت مکابدا لویلی قد اظلم بالجوی نهاری کیف اخبرکم انا بلیلی ما املاء عصتی و وجدی ما…
مرغ دل پران مبا جز در هوای بیخودی شمع جان تابان مبا جز در سرای بیخودی آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده…