
چیست با عشق آشنا بودن
بجز از کام دل جدا بودن
چیست با عشق آشنا بودن
بجز از کام دل جدا بودن
خون شدن خون خود فروخوردن
با سگان بر در وفا بودن
او فدایی است هیچ فرقی نیست
پیش او مرگ و نقل یا بودن
رو مسلمان سپر سلامت باش
جهد میکن به پارسا بودن
کاین شهیدان ز مرگ نشکیبند
عاشقانند بر فنا بودن
از بلا و قضا گریزی تو
ترس ایشان ز بی بلا بودن
ششه میگیر و روز عاشورا
تو نتانی به کربلا بودن
خویش را چون خار دیدم سوی گل بگریختم خویش را چون سرکه دیدم در شکر آمیختم کاسه پرزهر بودم سوی تریاق آمدم…
مقام خلوت و یار و سماع و تو خفته که شرم بادت از آن زلفهای آشفته از این سپس منم و شب…
این رخ رنگ رنگ من هر نفسی چه میشود بی هوسی مکن ببین کز هوسی چه میشود دزد دلم به هر شبی…
آمد ترش رویی دگر یا زمهریر است او مگر برریز جامی بر سرش ای ساقی همچون شکر یا می دهش از بلبله…
خنده از لطفت حکایت میکند ناله از قهرت شکایت میکند این دو پیغام مخالف در جهان از یکی دلبر روایت میکند غافلی…
ای گشته ز شاه عشق شهمات در خشم مباش و در مکافات در باغ فنا درآ و بنگر در جان بقای خویش…
الا ای یوسف مصری از این دریای ظلمانی روان کن کشتی وصلت برای پیر کنعانی یکی کشتی که این دریا ز نور…
ای دریغا که حریفان همه سر بنهادند باده عشق عمل کرد و همه افتادند همه را از تبش عشق قبا تنگ آمد…