غزل شمارهٔ ۳۰۴۶ – چو صبحدم خندیدی در بلا بندیدی

مولانا molana

چو صبحدم خندیدی در بلا بندیدی
چو صیقلی غم‌ها را ز آینه رندیدی
چه جامه‌ها دردادی چه خرقه‌ها دزدیدی
چه گوش‌ها بگرفتی به عیش دان بکشیدی
چه شعله‌ها برکردی چه دیک‌ها بپزیدی
چه جس‌ها بگرفتی چه راه‌ها پرسیدی
ز عقل کل بگذشتی برون دل بدمیدی
گشاد گلشن و باغی چو سرو تر نازیدی
اگر چه خود سرمستی دهان چرا بربستی
قلم چرا بشکستی ورق چرا بدریدی
چه شاخه‌ها افشاندی چه میوه‌ها برچیدی
ترش چرا بنشستی چه طالب تهدیدی

مولانا molana

مطالعه بیشتر