
به هر دم هدیه ما را ده هزارست
که ما را نردبان زرین و سیمین
نهد چون قصد ما بر بام یارست
بلادریست در عالم نهانی
که بر ما گنج و بر بیگانه مارست
به پیش ما خزینه سیم مشمر
که ما را زر و سیم بیشمارست
ز پروانه اگر این افترا بود
دو صد چندین ز دست شهریارست
من آن ماهم که اندر لامکانم مجو بیرون مرا در عین جانم تو را هر کس به سوی خویش خواند تو را…
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۲۰ اگر چه لطیفی و زیبالقایی به جان بقا رو ز جان…
سیدی انی کلیل انت فی زی النهار اشتکی من طول لیلی الفرار این الفرار لیلتی مدت یداها امسکت ذیل الصباح لیلتی دار…
جهان و کار جهان سر به سر اگر بادست چرا ز باد مکافات داد و بیدادست به باد و بود محمد نگر…
عشق شمس الدین است یا نور کف موسی است آن این خیال شمس دین یا خود دو صد عیسی است آن گر…
چون همه عشق روی تست جمله رضای نفس ما کفر شدهست لاجرم ترک هوای نفس ما چونکه به عشق زنده شد، قصد…
عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند زیرکان از پی سرمایه به بازار شدند عاشقان را چو همه پیشه و بازار…
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند تدبیر به تقدیر خداوند نماند بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند حیله بکند لیک خدایی نتواند…