
چون درشوی در باغ دل مانند گل خوشبو شوی
چون برپری سوی فلک همچون ملک مهرو شوی
چون درشوی در باغ دل مانند گل خوشبو شوی
چون برپری سوی فلک همچون ملک مهرو شوی
گر همچو روغن سوزدت خود روشنی گردی همه
سرخیل عشرتها شوی گرچه ز غم چون مو شوی
هم مُلک و هم سلطان شوی هم خلد و هم رضوان شوی
هم کفر و هم ایمان شوی هم شیر و هم آهو شوی
از جای در بیجا روی وز خویشتن تنها روی
بیمرکب و بیپا روی چون آب اندر جو شوی
چون جان و دل یکتا شوی پیدای ناپیدا شوی
هم تلخ و هم حلوا شوی با طبع می همخو شوی
از طبع خشکی و تری همچون مسیحا برپری
گردابها را بردری راهی کنی یک سو شوی
شیرین کنی هر شور را حاضر کنی هر دور را
پرده نباشی نور را گر چون فلک نُهتو شوی
شه باش دولت ساخته مه باش رفعت یافته
تا چند همچون فاخته جوینده و کوکو شوی
خالی کنی سر از هوس گردی تو زنده بینفس
یاهو نگویی زان سپس چون غرقه یاهو شوی
هر خانه را روزن شوی هر باغ را گلشن شوی
با من نباشی من شوی چون تو ز خود بیتو شوی
سر در زمین چندین مکش سر را برآور شاد کش
تا تازه و خندان و خوش چون شاخ شفتالو شوی
دیگر نخواهی روشنی از خویشتن گردی غنی
چون شاه مسکینپروری چون ماه ظلمتجو شوی
تو جان نخواهی جان دهی هر درد را درمان دهی
مرهم نجویی زخم را خود زخم را دارو شوی
آخر کی شود از آن لقا سیر آخر کی شود ز باغ ما سیر ای عدل تو کرده چرخ را سبز وی…
چون بزند گردنم سجده کند گردنش شیر خورد خون من ذوق من از خوردنش هین هله شیرِ شکار ! پنجه ز من…
چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه خوش سیما درآید جان فزای من گشاید…
دیر آمدهای مرو شتابان ای رفتن تو چو رفتن جان دیر آمدن و شتاب رفتن آیین گل است در گلستان گفتی چونی…
ای بر سر بازارت صد خرقه به زناری وز روی تو در عالم هر روی به دیواری هر ذره ز خورشیدت گویای…
وقتی خوش است ما را، لابد نبید باید وقتی چنین به جانی جامی خرید باید ما را نبید و باده از خم…
خلاصه دو جهان است آن پری چهره چو او نقاب گشاید فنا شود زهره چو بر براق معانی کنون سوار شود به…
باز ترش شدی مگر یار دگر گزیدهای دست جفا گشادهای پای وفا کشیدهای دوش ز درد دل مها تا به سحر نخفتهام…