غزل شمارهٔ ۲۸۰۴ – چون تو آن روبند را از روی چون مه برکنی

مولانا molana

چون تو آن روبند را از روی چون مه برکنی
چون قضای آسمانی توبه‌ها را بشکنی
منگر اندر شور و بدمستی من ای نیک عهد
بنگر آخر در میی کاندر سرم می‌افکنی
اول از دست فراقت عاشقان را تی کنی
وآنگه اندر پوستشان تا سر همه در زر کنی
مه رخا سیمرغ جانی منزل تو کوه قاف
از تو پرسیدن چه حاجت کز کدامین مسکنی
چون کلام تو شنید از بخت نفس ناطقه
کرد صد اقرار بر خود بهر جهل و الکنی
چون ز غیر شمس تبریزی بریدی ای بدن
در حریر و در زر و در دیبه و در ادکنی

مولانا molana

مطالعه بیشتر