
چه نشستی دور چون بیگانگان
اندرآ در حلقه دیوانگان
چه نشستی دور چون بیگانگان
اندرآ در حلقه دیوانگان
شرم چه بود عاشقی و آن گاه شرم
جان چه باشد این هوس و آن گاه جان
میفروشد او به جانی بوسهای
رو بخر کان رایگان است رایگان
آنک عشقش خانهها برهم زدهست
آمد اندر خانه همسایگان
کف برآوردهست این دریا ز عشق
سر فروکردهست آن مه ز آسمان
ای ببسته خوابها امشب بیا
خواب ما را بین چو وصلت بینشان
هر شهی را بندگانش حارسند
شاه ما مر بندگان را پاسبان
شاه ما از خواب و بیداری برون
در میان جان ما دامن کشان
اندر این شب مینماید صورتی
مشعله در دست یا رب کیست آن
خواب جست و شورش افزودن گرفت
یاد آمد پیل را هندوستان
آتش عشق خدا بالا گرفت
تیر تقدیر خدا جست از کمان
دانهای کان در زمین غیب بود
سر زد و همچون درختی شد عیان
برق جست و آتشی زد در درخت
آتش و برق شگرف بیامان
سبزتر میشد ز آتش آن درخت
میشکفت از برق و آتش گلستان
این درختان سبز از آتش شوند
آب دارد این درختان را زبان
تا توی پیدا نهان گردد درخت
او شود پیدا چو تو گردی نهان
شمس تبریز است باغ عشق را
هم طراوت هم نما هم باغبان
شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی عشق جامه میدراند عقل بخیه…
ز رویت دسته گل میتوان کرد ز زلفت شاخ سنبل میتوان کرد ز قد پرخم من در ره عشق بر آب چشم…
بباید عشق را ای دوست دردک دل پردرد و رخساران زردک ای بیدرد دل و بیسوز سینه بود دعوی مشتاقیت سردک جهان…
فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری رومیرخان ماهوش زاییده از خاک…
مبر رنج ای برادر خواجه سخت است به وقت داد و بخشش شوربخت است اگر چه باغ را نیمی گرفته است ولیکن…
گر ساعتی ببری ز اندیشهها چه باشد غوطی خوری چو ماهی در بحر ما چه باشد ز اندیشهها نخسپی ز اصحاب کهف…
گفت کسی خواجه سنایی بمرد مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد قالب خاکی به زمین بازداد روح طبیعی به فلک واسپرد ماه…
آتشی از تو در دهان دارم لیک صد مُهر بر زبان دارم دو جهان را کند یکی لقمه شعلههایی که در نهان…